علی صنعوی؛ مترجم:
تاثیرگذارترین کتابها، کتابهای دوران کودکی است
هدیه سادات میرمرتضوی/ سرویس هنر خبرگزاری رضوی
قصه از آن شب سرد پاییزی شروع شد. وقتی من به همراه گروهی از بچههای فرهنگدوست مشهدی که تحت عنوان انجمن چهارباغیها، دغدغههای خود را به شیوهای متفاوت دنبال میکنند، از خانهای در بلوار پیروزی سر درآوردم. همه چیز مثل یک رویا بود. از آن خانهی زیبا با نردههای قهوهای و برگهایی که باغچهاش را پر کرده بود گرفته تا قاسم صنعوی سپیدموی که در این خانه انتظار مهمانان را میکشید. نام قاسم صنعوی را حدود سی سال قبل شنیده بودم. روزی که کتاب «درخت زیبای من» را از مادر هدیه گرفتم و حالا مترجم کتاب کودکیام، کتابی که از همان خردسالی مسیر زندگیام را تغییر داد و من را مصمم کرد تا روزی مثل زهزه، شخصیت کودک داستان نویسنده شوم و داستان زندگیام را بنویسم، مقابل چشمهایم قرار داشت و من به یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیام رسیده بودم. آن شب در خانهی استاد صنعوی، از هر دری صحبت شد و وقتی من با اشتیاق متنی را که درباره کتاب کودکیام آماده کرده بودم خواندم، استاد هم از قصهی ترجمه این کتاب گفت. کتابی که سالها قبل کنار رود سن پاریس در بساط یک دستفروش پیدا کرده و آن را شب تا صبح در هتل محل اقامتش با نور چراغ قوه خوانده و بارها گریسته است. صبح روز بعد، قاسم صنعوی، کاغذ و مداد خریده و کار ترجمه کتابی را شروع کرده است که هنوز یکی از تاثیرگذارترین آثار ادبی کودک و نوجوان محسوب میشود. در همه آن لحظات، وقتی علاقهمندان از استاد صنعوی که کارنامه درخشانی در حوزه ترجمه دارد، سوال میکردند، مرد جوانی در نهایت ادب و متانت صحبتهای پدر را تکمیل میکرد و به بخشی از این سوالات پاسخ میداد. او کسی نبود جز علی صنعوی، پسر مترجم بزرگ ادبیات کشور. همین صحبتها و بحثها بهانهای شد تا یک روز در دفتر خبرگزاری رضوی، مهمان او و صحبتهایش شویم. به عنوان مترجمی که در اولین گامها، موفق شده در این عرصه چهره قابل قبولی از خود ارائه دهد و با اشتیاق و علاقهمندی، ادامهدهنده راه پدر باشد.
کتابها فراموش نمیشوند
«هنوز تصویر روزی را که پدرم برای نخستین بار من را به گورستان کتابهای فراموش شده برد، به خوبی به خاطر میآورم. اوایل تابستان سال 1945 بود و ما قدمزنان از میان خیابانهای شهر بارسلون که آسمانی غبارگرفته و خاکستری رنگ احاطهاش کرده بود، گذشتیم تا به خیابان سانتا مونیکا رسیدیم. غبار مهآلودی که فضای اطراف را اشغال کرده بود به واسطه نخستین بارقههای روشنایی صبحگاه، به اخگرهای مس ذوب شدهای میمانست که از درون کوره بیرون پاشیده باشند. پدرم هشدار داد: "دانیل! نباید درباره چیزهایی که امروز میبینی با کسی صحبت کنی. حتی با دوستت توماس. به هیچکس نباید چیزی بگی". "حتی به مامان هم نگم"؟ پدرم آهی کشید که در پس لبخندی تلخ نیمهکاره ماند، مثل شبحی که از میان جهان زندگان گذشته باشد. بعد با صدایی گرفته و سنگین جواب داد: "معلومه که میتونی به او بگی. ما هیچ رازی بینمون نداریم. میتونی همه چیز را به او بگی". کمی پس از پایان جنگ داخلی، شیوع بیماری وبا جان مادرم را گرفت و تولد چهار سالگیام با مراسم خاکسپاری او در مونیونیک ادغام شد. تنها چیزی که از آن روز به یاد میآورم بارانی است که بیوقفه از صبح تا شب میبارید و این که از پدرم پرسیدم، آیا آسمان هم در سوگ انسانها میگرید و او بی آن که به روی خود بیاورد، پرسشم را بدون پاسخ گذاشت». کتاب را میبندم و به روی جلدش خیره میشوم: «سایهی باد، تالیف کارلوس روئیث ثافون، ترجمه علی صنعوی». حالا نوبت کتاب رنگ و رو رفتهی قدیمیام است که بازش کنم و پاراگراف اولش را بخوانم: «دست در دست هم در خیابان راه میرفتیم، عجلهای نداشتیم. توتوکا به من درس زندگی میداد و من هم خیلی راضی بودم، چون برادر بزرگترم دستم را گرفته بود و خیلی چیزها یادم میداد. در خانه، خودم به تنهایی همه چیز را کشف میکردم و یاد میگرفتم و خب چون این کارها را به تنهایی میکردم مرتکب اشتباه میشدم و برای همین اشتباهها هم مرا دمر میخوابندند و ضربهای نثار لنبرهایم میکردند. اوایل، کسی مرا نمیزد اما بعد همه به ماجرا پی بردند و وقتشان را صرف این میکردند که بگویند من شیطانم، طاعونم، گربه لعنتی ولگردی هستم. نگران این چیزها نبودم. اگر در خیابان نبودم، زیر آواز میزدم. آواز خواندن معرکه است. توتوکا گذشته از اینکه آواز میخواند، کار دیگری هم بلد بود، میتوانست سوت بزند. اما من هر قدر هم که تقلید میکردم نمیتوانستم صدایی درآورم. توتوکا تشویقم میکرد، میگفت که باید چه کار کنم. ولی انگار دهن من برای سوت زدن مناسب نبود و چون خیلی بلند نمیتوانستم بخوانم، توی دلم میخواندم. مضحک بود اما میتوانست خیلی دلپذیر باشد. ترانهای را که مادرم وقتی خیلی خیلی کوچک بودم میخواند، به خاطر میآوردم. مادرم، آن موقعها در رختشویخانه بود و برای اینکه آفتاب اذیتش نکند دستمال سری روی موها میانداخت. پیشبندی میبست و ساعتها، دستها توی آب، آنجا میماند و یک عالم کف صابون درست میکرد. بعد لباس را میچلاند و پای طناب میبرد. همهشان را روی طنابی که به خیزران بسته شده بود، پهن میکرد. این کار را با همه لباسها میکرد. برای کمک به مخارج خانه، لباسهای افراد خانواده دکتر فائولهابر را میشست. مادرم زنی بلندبالا، لاغر ولی خیلی زیبا بود. رنگ سبزه زیبا و موهای سیاه و صافی داشت. موهایش وقتی که آنها را باز میکرد، به کمرش میرسیدند. وقتی آواز میخواند، در کنارش میماندم که یاد بگیرم. چه دلپذیر میخواند: «آی ملوان من، ملوان من، ملوان آههای من، ملوان من، برای تو است، که فردا جان میسپارم...» روی جلد کتاب دست میکشم و خیرهی تصویر پسرکی سبزرو با موهای نارنجی میشوم. موهایی که تا بالای سرش امتداد یافته و به درخت پرتقال میرسد. کتاب درخت زیبای من نوشتهی ژوزه مائورو ده واسکونسلوس و ترجمه قاسم صنعوی، هنوز برایم مثل جان، شیرین است.
حس خوب همدلی
از علی صنعوی میخواهم درباره کتاب «درخت زیبای من» اثر ترجمه شدهی پدرش بگوید. تعریف میکند که شاید، 9، 10 ساله بوده وقتی این اثر را خوانده است. البته کتاب، سالهای قبل از انقلاب منتشر شده و بعد از انقلاب به چاپ مجدد رسیده است. درباره تاثیری که از این کتاب گرفته میگوید: «آن سالها مدرسهها طوری نبود که مثل الان، اقشار خاصی به مدرسه خاصی بروند. بلکه فقیر و غنی در کنار هم و توی یک نیمکت درس میخواندند. من بعد از خواندن داستان پر مشقت زهزه کوچک، به زهزههایی فکر میکردم که دور و بر خودم هستند و شدیدا نسبت به آنها حس همدردی پیدا کرده بودم. خوب یادم است یکی از آنها پدری داشت که از نعمت سواد محروم بود و از طرف مدرسه اعلام کرده بودند پدر و مادرهای بی سواد باید در کلاس اکابر مدرسه شرکت کنند. یادم است دوستم در طول مسیر مدرسه مدام این دغدغه را داشت که چکار کند. میگفت اگر قضیه را به پدرش بگوید کتک مفصلی میخورد و اگر هم نگوید از طرف مدرسه تنبیه میشود. یا همکلاسی دیگری داشتم که روزها مدرسه میآمد و عصرها توی مغازهای شاگردی میکرد. خواندن کتاب "درخت زیبای من" در آن سنین باعث شده بود، به این مسائل با دقت بیشتری در اطرافم نگاه کنم و به درک بهتری نسبت به دوستانم که وضعیت معیشتی مناسبی نداشتند برسم». علی 10 ساله تحت تاثیر این کتاب، حتی کاغذکادوی کتابهای درسیاش را باز میکند و مثل همکلاسیهای دیگر، دفتر و کتابهایش را با روزنامه جلد میکند. صحبت به اینجا که میرسد بحث کودکان امروز میشود و جای خالی کتابهای اینچنینی در ویترین کتابفروشیها که بتواند به نسل جدید، مهارتهای همدردی و همدلی با همنسلانی را که شرایط معیشتی مناسبی ندارند و روز به روز هم تعدادشان بیشتر میشود، بیاموزد. صنعوی عقیده دارد: «اتفاقا کتابهای خوب ترجمه نشده در این زمینه زیاد است. ولی متاسفانه جامعهی امروز ما پذیرای چنین آثاری نیست و ذائقهها تغییر کرده است». بحث کتاب «درخت زیبای من» که میشود، صنعوی پسر با اشتیاق از یکی از آثارش میگوید: «اتفاقا کتاب "سایهی باد" به نوعی تشابه زیادی با "درخت زیبای من" دارد. میشود گفت شخصیت این کتاب شخصیتی است مثل زهزه ولی این بار ما بزرگ شدن این شخصیت را میبینیم و علاوه بر دغدغههای اجتماعی، این شخصیت وارد فضاهای سیاسی جامعهاش هم میشود».
آن زمستانهای طولانی
از صنعوی پسر میخواهم برایم تعریف کند چطور شغل پدر باعث شد او هم به کار ترجمه رو بیاورد. میگوید: «زمانی که به مشهد آمدیم سال 63، 64 بود و من 3، 4 سال داشتم. ما در این شهر آشنایان کمتری داشتیم و ارتباطمان نیز با دیگران حداقل بود. آن سالها مشهد، از ساعت 8 شب خلوت میشد و تمام تفریحات من و برادرم در خانه بود. تلویزیون هم که برنامه چندانی برای کودکان نداشت و بنابراین، یکی از تفریحات ما این بود که پدر برایمان داستانهایی را ترجمه کند و بخواند. یادم میآید آن روزها، زمستانهای طولانی، در هوای سرد، کنار پدر مینشستیم و او برایمان افسانههای کشورهای بالتیک و افسانههای ژرمنها را که خود ترجمه میکرد، میخواند. در برنامه کاری روزانهاش، بخشی را به من و برادرم اختصاص داده بود. یادم است این داستانها همگی سرشار از حماسه و افسانههای شوالیهای بودند؛ چیزی مثل شاهنامه. بعدها فهمیدم نویسنده ارباب حلقهها داستانش را از همین افسانهها وام گرفته است و تمام موجودات افسانهای ارباب حلقهها در داستانهای کودکی ما وجود داشتند. کتابهای دیگری که تاثیر زیادی روی من گذاشتند، آثار ژولورن بود. یادم است پسر عمهام مجموعه کامل این آثار را داشت و من در تابستانی که هفت سالگی را پشت سر گذاشته بودم، شیفتهی تصاویر روی جلد این کتابها بودم. بالاخره با اصرار، از پدر خواستم تا یک جلد از کتابهای ژول ورن را برایم از انتشارات گوتنبرگ بخرد. اسم کتاب ستاره جنوب بود. خوب یادم است خواندن آن کتاب چقدر برای من که تازه کلاس اول را تمام کرده بودم دشوار بود. معنی بسیاری از کلمات مثل نصفالنهار را نمیدانستم و تازه وقتی بزرگترها میخواستند برایم توضیح بدهند باز هم از درکش ناتوان بودم. به هر حال هر طور بود، آن کتاب را تا آخر تابستان تمام کردم». صنعوی لبخندی میزند و انگار همه آن خاطرهها برایش زنده میشود. ادامه میدهد: «اما اولین کتابی که به نظر خودم جدیترین تاثیر را در دوران کودکی بر من گذاشت "بینوایان" بود که در سنین 8، 9 سالگی خواندم. من هنوز هم اعتقاد دارم تاثیرگذارترین کتابهای آدم، کتابهای دوران کودکی هستند. چرا که به اولین مواجهههای هر شخص با واقعیتهای تلخ انسانی منجر میشوند. خود ما در دوران کودکی جز تعدادی انگشتشمار، محدودیت خاصی برای خواندن کتاب نداشتیم و من هنوز هم معتقدم بعضی کتابها باید در همان بچگی خوانده شوند. مثل کتاب بینوایان. آثاری که حس همذاتپنداری با اقشار محروم جامعه را در کودکان برمیانگیزد».
روزگاری پورتوریکو
از علی صنعوی سوال میکنم دلیل علاقهاش به فضاهای آمریکای لاتین و اسپانیا در ترجمه آثارش چیست؟ آیا میتوان این علاقه را در ترجمههای زیاد پدر در این حوزه یافت؟ میگوید: «چون طیف ترجمههای پدر بسیار گسترده است و بخشی از آن به آمریکای لاتین تعلق دارد نمیتوان با قطعیت این موضوع را تایید کرد اما دلایل زیادی وجود دارد که مخاطب ایرانی به داستانهای ادبیات آمریکای لاتین علاقه نشان میدهد». از این دلایل میپرسم و جواب میشنوم: «حس مشترکی میان مردم ایران و ملتهای این کشورها وجود دارد. حسی مشترک از فضاهای پر از درد و رنج سیاسی. با قهرمانهایی که خلق شدند و خیلی زود نابود شدند. انگار ما مردم دنیای کهن، متعلق به کشورهایی هستیم که بهشت گمشدهای داشتیم. مثل آمریکای لاتین وقتی اسپانیا به آن حمله کرد و تاریخ پر درد و رنج این ملت شروع شد. مثل ایران وقتی حمله مغولها را تجربه کرد». صحبت به اینجا که میرسد از کتاب "روزگاری پورتوریکو" میپرسم. اثری که سال گذشته توسط نسل شمشاد مشهد به چاپ رسیده و به گفته مترجمش به نوعی یادآور شرایط فعلی نسل دهه شصتی ایران است. صنعوی داستان ترجمه این اثر را اینطور تعریف میکند: «قبل از ترجمه کتاب "روزگاری پورتوریکو" با نام اصلی "خاطرات رام"، فیلم این اثر را دیدم که فیلم ضعیفی هم بود. تهیه کننده این فیلم جانی دپ بود و وقتی دیدم نوشته شده بر اساس رمانی از "هانتر تامپسن" درباره این اثر تحقیقات بیشتری کردم. متوجه شدم "هانتر تامپسن" به نوعی پدر معنوی "جانی دپ" بوده و در معرفی او به جامعه هنری نقش بهسزایی داشته است. وقتی به سایت goodreads مراجعه کردم، تعریفهای زیادی درباره کتاب خواندم و بالاخره خود اثر را مطالعه کردم و متوجه شدم چه فضای انتقادی شدیدی دارد و چقدر ذهنیت شخصیت اصلی داستان نزدیک به فضای ذهنی جوانهای جامعه ماست. این کتاب، شرح یک وضعیت بی هویتی و معلق بودن یک نسل است. چیزی که در این اثر وجود دارد، خشمی است که انگار همه شخصیتهای داستان دارند تقاصش را با خودویرانگری پس میدهند. من در ترجمه این اثر برای کم کردن تلخی و گزندگی آن مجبور شدم خیلی جاها زبان پر نیش و کنایهاش را تعدیل کنم تا اثر قابل چاپ شود. هر چند باز هم کتاب چند دست بین ناشرها چرخید و خیلیها آن را غیر قابل چاپ اعلام کردند یا از من میخواستند شخصیت زن کتاب را حذف کنم و در بسیاری از بخشها کتاب را به دست سانسور بسپارم، ولی من قبول نکردم».
از اسماعیل کاداره تا نادین گردیمر
از علی صنعوی میخواهم درباره ترجمه آثار دیگرش بگوید. مثلا کتاب "کاخ رویاها" از "اسماعیل کاداره". میگوید: «اسماعیل کاداره را سالها قبل با ترجمههای پدر شناختم. این نویسنده آلبانیایی تبار را با دو کتاب "آوریل شکسته" و "چه کسی دورونیتن را بازآورد" هر دو از نشر مرکز، شناختم و به آثارش علاقهمند بودم. آثار این نویسنده به دلیل فضای خشک و سرد حاکم بر آن بین مخاطب عام ایران نتوانست مورد استقبال قرار بگیرد و شکست تجاری بدی خورد. وقتی خودم آثارش را به زبان انگلیسی مطالعه کردم، علاقهمندتر شدم. تا اینکه در تهران، یک سری از کتابهای ترجمه نشده این نویسنده را دیدم. از کتاب "کاخ رویاها" خیلی خوشم آمد و بدون اینکه با هیچ ناشری صحبت کنم، برای دل خودم مشغول به ترجمه این اثر شدم». این مترجم جوان، ماجرای اثر دیگرش"سایهی باد" را اینطور تعریف میکند: «با این کتاب در جستجوهای اینترنتی مواجه شدم. اثری که مربوط به چهارگانهای به نام گورستان کتابهای فراموش شده است و مهمترین اثر نویسندهاش محسوب میشود. در حین ترجمه متوجه شدم این اثر ترجمه دیگری هم دارد. ولی من به تشویق علاقهمندان، به کار ترجمهام ادامه دادم. در ترجمه این اثر با توجه به متن خاص آن، پانوشتهای متعددی آوردهام. تهیه این پانوشتها برایم کاری بسیار وقتگیر بود. به طور کلی چون خودم در خواندن آدم کنجکاو و حساسی هستم و میخواهم از همه چیز سر دربیاورم، دوست دارم در ترجمه آثارم هم مخاطب کنجکاو پاسخ همه سوالهایش را پیدا کند. حتی اگر شده در پانوشتهای آن کتاب». صنعوی ابراز امیدواری میکند موفق شود همه این چهار جلد را ترجمه کرده و خدمت ارزشمندی به جامعهی ادبی کشور کند. نمایشنامه "سرود رستاخیر" اثر دیگری است که صنعوی پسر به ترجمه آن همت گمارده و دربارهاش عقیده دارد: «این اثر متعلق به سال 2002 یعنی سالهای پایان عمر "آرتور میلر" است و در عین حال که اثری تراژیک است، کمدی هم هست. این اثر سیاسیترین نوشته آرتور میلر است و انگار خواننده دارد یک مانیفست میخواند. این اثر انگار وصیتنامه نویسندهاش است که بعد از فروپاشی شوروی کمونیستی آن را مینویسد و فضای عجیبی دارد. میلر همیشه در آثارش به لایههای اجتماعی جامعه پرداخته ولی اینجا از این لایهها عبور کرده و به سیاست میرسد»."جهان بورژوازی متاخر"، از "نادین گردیمر"، اثر دیگری است که صنعوی به ترجمه آن پرداخته است. داستانی از یک نویسنده زن انقلابی در آفریقای جنوبی: «این اثر، از مبارزات زنی میگوید که سفیدپوست است ولی همه عمرش را صرف مبارزه با تبعیض نژادی کرده است. شاید درک فضای این کتاب برای مخاطب ایرانی اندکی دشوار باشد. با گذشت یک ماه و نیم از چاپ اثر، منتظر بازخوردهای مردم هستم تا اگر بازخوردها مثبت بود، به ترجمه دیگر آثار این نویسنده بپردازم».
«لذت خیانت» در ترجمه
بحث ترجمه و تکنیکهای آن که میشود، از صنعوی میپرسم چقدر در ترجمههایش به متون مبدا وفادار است؟ جواب میدهد: «این داستان، دغدغه ذهنی هر مترجمی است. اتفاقا چند وقت پیش مجموعه مقالاتی درباره ترجمه میخواندم که "لذت خیانت" نام داشت. در این اثر، در مقالهای به قلم "والتر بنیامین" به همین مقوله رسالت مترجم پرداخته شده است. اینکه خیلی اوقات هنگامی که مترجم در حال ترجمه متنی از زبانی به زبان دیگر است، مثل این است که شیطان سراغش میآید و وسوسه میشود که جملاتی را که خودش دوست دارد، بنویسد(جملاتی که در نظرش بسیار زیباتر از آن چیزی هستند که نویسنده در اثرش به کار برده). حتی گاهی این کار را انجام میدهد ولی دوباره آنها را تصحیح میکند تا به شکل اصلی و اولیه در بیاید. هفته پیش درباره همین موضوع با استاد عبدالله کوثری صحبت میکردیم. ایشان هم معتقد بودند که باید در برابر این وسوسه مقاومت کرد مگر اینکه نوشته شما خیلی نزدیک به حرف نویسنده باشد و لطمهای به متن اصلی نزند. این مسئله واقعاً مهم است. خیلی وقتها به جملاتی برمیخوریم که اینچنینی هستند». این مترجم جوان درباره تفاوت ترجمه کلمه به کلمه و ترجمه ارتباطی میگوید: «ترجمه ارتباطی خیلی مهم است و در ترجمه کلمه به کلمه، متن معنا ومفهوم خود را از دست میدهد. این نوع ترجمه، متن را نابود میکند و زبان مقصد، هویتش را از دست میدهد». این مترجم مشهدی با ابراز تاسف از ترجمههای تحتاللفظی فراوان در بازار کتاب امروز تاکید میکند: «البته فراموش نکنیم وقتی حرفهای مثل ترجمه برای صاحب آن با دغدغههای معیشتی همراه شود، قطعا کیفیت کار پایین میآید». علی صنعوی در پاسخ به این سوال که در ترجمه از چه استراتژیهایی استفاده میکند میگوید: «از آنجا که رشته تحصیلیام مهندسی عمران است و ترجمه را آکادمیک نیاموختهام، نمیتوانم از تکنیکهای خاصی برایتان صحبت کنم. فقط این را میگویم که همیشه با توجه به لحن نویسنده، سعی میکنم به جهان زبانیاش نزدیک شوم و در حد امکان و سواد، لحنهای زبانی شخصیتها را در ترجمهام دربیاورم. معمولا سعی میکنم سراغ نویسندگان تکنیکی نروم. چون قطعا ترجمه چنین آثاری مهارت و علم زیادی میطلبد». میخواهم بدانم آیا از نظر این مترجم، ترجمه میتواند پلی برای انتقال فرهنگ و ادبیات زبان مبدا به مقصد باشد؟ با سوالم صد در صد موافق است: «ما اولین باری که ارتباط فرهنگی خاصی با جهان غرب پیدا کردیم به واسطه همین ترجمهها بود. با انتشار آثاری مانند "کنت مونت کریستو". نویسندههای ایرانی نیز بعد از چاپ آثار غربی توانستند فضاهای داستانی جدیدی خلق کنند. در این میان، به دلیل ترجمه بیشتر آثار فرانسوی، اقبال به فرهنگ فرانسه بیشتر بوده و زمانی فرانسه کعبه آمال نویسندگان ایرانی محسوب میشده است. در این فرآیند، ادبیات به طرز نامحسوسی وارد لایههای ادبیات مقصد میشود و آن را شکل میدهد. آگاهیبخشی میکند و افراد را وارد جهان ادبی کشوری دیگر میکند و با همه جهان مرتبط میسازد. وقتی مخاطب با دغدغههایی مشابه خودش مواجه میشود، حس خیلی جالبی پیدا میکند». آیا متون ادبی 100 درصد قابل ترجمه هستند؟ صنعوی در پاسخ این سوال میگوید: «به نظر خود من بعضی کتابها قابلیت ترجمه ندارند. مثل وقتی که نویسندهای صرفا از تکنیک استفاده کرده است. مثلا رمان "جاده فلاندر" نوشته "کلود سیمون"، در کشور خودش یک شاهکار محسوب میشود. از نظر به کارگیری تکنیک جریان سیال ذهن و متنی که بدون نقطهگذاری و با جملاتی خاص نوشته شده است. ولی در زبان فارسی جذابیتهای لازم را ندارد. گاهی اوقات، رمانی روی فرهنگ جامعه خودش تمرکز کرده که از دغدغههای مردم فرهنگهای دیگر به شمار نمیرود». در ادامه، صحبت به کتاب "در جستجوی زمان از دست رفته" میرسد. صنعوی درباره این اثر میگوید: «هنر مارسل پروست در این مجموعه چند جلدی، استفاده از جملات توصیفی شاعرانه و طولانی است. این در حالی است که در ترجمه اثر، آن جملات طولانی شکسته میشوند و شاید اثر برای بعضی مخاطبین، کشدار و ملالآور به نظر برسد».
بهترین مترجمها؛ قاسم صنعوی و عبدالله کوثری
جو یأسآور فرهنگی در شهر مشهد و هنرمندان خصوصا آنهایی که در عرصه ادبیات داستانی، دغدغه دیده نشدن دارند و همین مسئله باعث مهاجرتشان میشود، موضوع بعدی گفتگویمان است. علی صنعوی درباره این مسئله نظرش را اینطور میگوید: «همه قبول داریم که شرایط بدی است. ناشرها حتی هزینه تهیه کاغذ برای چاپ کتاب را ندارند و جامعهی تجملگرای ما هم فرصتی برای مطالعه صرف نمیکند. ولی به اعتقاد من، هر هنرمندی حتی در شهر خودش هم میتواند دیده شود. اگر ناشری پخش قدرتمندی داشته باشد، واقعا فرق نمیکند یک کتاب کجا چاپ شود و ناشر متعلق به کدام شهر باشد. مثل همین نشر شمشاد در شهر خودمان که خوب و قدرتمند عمل میکند. خوشبختانه امروز در تمام ایران ناشرهای مطرحی داریم. البته این موضوع را نمیتوان منکر شد که گاهی ناشری با نادیده گرفتن یک اثر باعث نابودی آن و به باد دادن زحمات چند ساله نویسندهاش میشود. ضمن اینکه باید اقرار کرد بعضی ناشرهای تهران از رانتهای خاصی بهرهمند هستند که به واسطه آنها میتوانند نویسنده یا مترجمی هر چند گمنام را یک شبه مشهور کنند». بهترین مترجمهای حال حاضر از نظر علی صنعوی چه کسانی هستند؟ میخندد و فوری میگوید: «صد در صد پدرم. و صد البته به ترجمههای استاد عبدالله کوثری هم بسیار علاقه دارم و سعی میکنم همه آثار ایشان را بخوانم. ایشان در حرفه خود بسیار عالِم هستند و ترجمههایشان هم بسیار آموزندهاند. میتوان گفت که هر یک از ترجمههای ایشان یک کلاس درس است. ایشان جدا از معلومات زبانیشان، شاعر بزرگی هم هستند که علت آهنگین بودن بعضی ترجمههایشان هم به این موضوع مربوط میشود». صحبت که به اینجا میرسد علی صنعوی باز به خاطرات گذشته نقب میزند: «من از دوران کودکی به اشعار استاد کوثری علاقهمند بودم. یادم است آن سالها پدر با جمعی از دوستان شاعر و نویسنده و مترجم مانند استاد کوثری، استاد افضلی، استاد فریدون صلاحی و... جلسات هفتگی داشتند. در طول جلسات من و بچههای دیگر به بازی و شیطنت مشغول بودیم ولی شعرخوانی آخر محفل، آنچنان برای همه ما جذاب بود که در ان لحظات دست از بازی میکشیدیم و به جمع بزرگترها ملحق میشدیم. زیباترین این شعرها متعلق به استاد افضلی و استاد کوثری بود». در ادامه بحث ترجمه، صنعوی یادآور میشود: «همیشه توصیهام به افراد علاقهمند به ترجمه این است که قبل از هر کاری سراغ ترجمههای خوبی مثل آثار استاد عبدالله کوثری بروند و همینطور سراغ متون ارزشمند ادبیمان مانند تاریخ بیهقی و گلستان سعدی. تا کسی این متون را مطالعه نکند نمیتواند در نوشتههای خودش، بازیهای کلامی داشته باشد. این آثار دایره واژگانی مترجم را گسترده میکنند».
شیرینی بازآفرینی
مترجمی در جامعه ما و خصوصا شهر مشهد، کاری سخت و حساس است. از علی صنعوی میخواهم از تلخی و شیرینیهای کارش بگوید: «سختیهایش میزان کم درآمد است و اینکه هیچ تناسبی بین میزان زمانی که یک مترجم صرف ترجمه اثری میکند با تیراژ و قیمت پشت جلد کتاب نیست. اما این شغل، شیرینیهای خاص خودش را هم دارد. مثل آن درگیریهایی که با متن پیدا میکنی، وقتی پاراگرافی را ده بار میخوانی و بالاخره به جملات مورد نظرت میرسی. وقتی در اثری غرق میشوی و ماهها با شخصیتهایش زندگی میکنی. یک مترجم وقتی از صفحات 50 و 60 کتابش میگذرد، از جهان واقعی خودش دل میکند و وارد دنیای دیگری میشود. شاید یک مترجم، نویسندگی نکند ولی شیرینی بازآفرینی هر کار، حس نویسندگی را برایش تداعی میکند». علی صنعوی که دبیر بخش بینالمللی ماهنامه هنری بارثاوا هم هست میگوید: «چیزی که بچههای این نشریه را کنار هم نگه داشته است، دوستی و صمیمیت و عشق به هنر و ادبیات است. او که در بخش بینالملل این مجله از قالبهای مختلف ادبی مانند شعر و داستان و نمایشنامه بهره میگیرد، از همه هنرمندان علاقهمند و مترجمان این عرصه برای همکاری در بارثاوا، مجلهای متعلق به همه اقشار هنردوست مشهدی، دعوت به همکاری میکند.
اعتراف نهایی
«مانوئل والادارس عزیز! سالها گذشتهاند. اکنون من چهل و هشت سالهام و گاهی در عالم دلتنگیام احساس میکنم که همواره کودکم. احساس میکنم که هماکنون تو به طور غیر منتظرهای آشکار میشوی و برایم عکس هنرپیشه یا تیله میآوری. پرتغالی عزیز من، تویی که محبت در زندگی را به من آموختهای. این زمان نوبت من است که تیله و عکس تقسیم کنم. زیرا بدون محبت، زندگی چیز مهمی نیست».(از بخش اعتراف نهایی کتاب درخت زیبای من)
قصه از آن شب سرد پاییزی شروع شد. وقتی من به همراه گروهی از بچههای فرهنگدوست مشهدی که تحت عنوان انجمن چهارباغیها، دغدغههای خود را به شیوهای متفاوت دنبال میکنند، از خانهای در بلوار پیروزی سر درآوردم. همه چیز مثل یک رویا بود. از آن خانهی زیبا با نردههای قهوهای و برگهایی که باغچهاش را پر کرده بود گرفته تا قاسم صنعوی سپیدموی که در این خانه انتظار مهمانان را میکشید. نام قاسم صنعوی را حدود سی سال قبل شنیده بودم. روزی که کتاب «درخت زیبای من» را از مادر هدیه گرفتم و حالا مترجم کتاب کودکیام، کتابی که از همان خردسالی مسیر زندگیام را تغییر داد و من را مصمم کرد تا روزی مثل زهزه، شخصیت کودک داستان نویسنده شوم و داستان زندگیام را بنویسم، مقابل چشمهایم قرار داشت و من به یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیام رسیده بودم. آن شب در خانهی استاد صنعوی، از هر دری صحبت شد و وقتی من با اشتیاق متنی را که درباره کتاب کودکیام آماده کرده بودم خواندم، استاد هم از قصهی ترجمه این کتاب گفت. کتابی که سالها قبل کنار رود سن پاریس در بساط یک دستفروش پیدا کرده و آن را شب تا صبح در هتل محل اقامتش با نور چراغ قوه خوانده و بارها گریسته است. صبح روز بعد، قاسم صنعوی، کاغذ و مداد خریده و کار ترجمه کتابی را شروع کرده است که هنوز یکی از تاثیرگذارترین آثار ادبی کودک و نوجوان محسوب میشود. در همه آن لحظات، وقتی علاقهمندان از استاد صنعوی که کارنامه درخشانی در حوزه ترجمه دارد، سوال میکردند، مرد جوانی در نهایت ادب و متانت صحبتهای پدر را تکمیل میکرد و به بخشی از این سوالات پاسخ میداد. او کسی نبود جز علی صنعوی، پسر مترجم بزرگ ادبیات کشور. همین صحبتها و بحثها بهانهای شد تا یک روز در دفتر خبرگزاری رضوی، مهمان او و صحبتهایش شویم. به عنوان مترجمی که در اولین گامها، موفق شده در این عرصه چهره قابل قبولی از خود ارائه دهد و با اشتیاق و علاقهمندی، ادامهدهنده راه پدر باشد.
کتابها فراموش نمیشوند
«هنوز تصویر روزی را که پدرم برای نخستین بار من را به گورستان کتابهای فراموش شده برد، به خوبی به خاطر میآورم. اوایل تابستان سال 1945 بود و ما قدمزنان از میان خیابانهای شهر بارسلون که آسمانی غبارگرفته و خاکستری رنگ احاطهاش کرده بود، گذشتیم تا به خیابان سانتا مونیکا رسیدیم. غبار مهآلودی که فضای اطراف را اشغال کرده بود به واسطه نخستین بارقههای روشنایی صبحگاه، به اخگرهای مس ذوب شدهای میمانست که از درون کوره بیرون پاشیده باشند. پدرم هشدار داد: "دانیل! نباید درباره چیزهایی که امروز میبینی با کسی صحبت کنی. حتی با دوستت توماس. به هیچکس نباید چیزی بگی". "حتی به مامان هم نگم"؟ پدرم آهی کشید که در پس لبخندی تلخ نیمهکاره ماند، مثل شبحی که از میان جهان زندگان گذشته باشد. بعد با صدایی گرفته و سنگین جواب داد: "معلومه که میتونی به او بگی. ما هیچ رازی بینمون نداریم. میتونی همه چیز را به او بگی". کمی پس از پایان جنگ داخلی، شیوع بیماری وبا جان مادرم را گرفت و تولد چهار سالگیام با مراسم خاکسپاری او در مونیونیک ادغام شد. تنها چیزی که از آن روز به یاد میآورم بارانی است که بیوقفه از صبح تا شب میبارید و این که از پدرم پرسیدم، آیا آسمان هم در سوگ انسانها میگرید و او بی آن که به روی خود بیاورد، پرسشم را بدون پاسخ گذاشت». کتاب را میبندم و به روی جلدش خیره میشوم: «سایهی باد، تالیف کارلوس روئیث ثافون، ترجمه علی صنعوی». حالا نوبت کتاب رنگ و رو رفتهی قدیمیام است که بازش کنم و پاراگراف اولش را بخوانم: «دست در دست هم در خیابان راه میرفتیم، عجلهای نداشتیم. توتوکا به من درس زندگی میداد و من هم خیلی راضی بودم، چون برادر بزرگترم دستم را گرفته بود و خیلی چیزها یادم میداد. در خانه، خودم به تنهایی همه چیز را کشف میکردم و یاد میگرفتم و خب چون این کارها را به تنهایی میکردم مرتکب اشتباه میشدم و برای همین اشتباهها هم مرا دمر میخوابندند و ضربهای نثار لنبرهایم میکردند. اوایل، کسی مرا نمیزد اما بعد همه به ماجرا پی بردند و وقتشان را
حس خوب همدلی
از علی صنعوی میخواهم درباره کتاب «درخت زیبای من» اثر ترجمه شدهی پدرش بگوید. تعریف میکند که شاید، 9، 10 ساله بوده وقتی این اثر را خوانده است. البته کتاب، سالهای قبل از انقلاب منتشر شده و بعد از انقلاب به چاپ مجدد رسیده است. درباره تاثیری که از این کتاب گرفته میگوید: «آن سالها مدرسهها طوری نبود که مثل الان، اقشار خاصی به مدرسه خاصی بروند. بلکه فقیر و غنی در کنار هم و توی یک نیمکت درس میخواندند. من بعد از خواندن داستان پر مشقت زهزه کوچک، به زهزههایی فکر میکردم که دور و بر خودم هستند و شدیدا نسبت به آنها حس همدردی پیدا کرده بودم. خوب یادم است یکی از آنها پدری داشت که از نعمت سواد محروم بود و از طرف مدرسه اعلام کرده بودند پدر و مادرهای بی سواد باید در کلاس اکابر مدرسه شرکت کنند. یادم است دوستم در طول مسیر مدرسه مدام این دغدغه را داشت که چکار کند. میگفت اگر قضیه را به پدرش بگوید کتک مفصلی میخورد و اگر هم نگوید از طرف مدرسه تنبیه میشود. یا همکلاسی دیگری داشتم که روزها مدرسه میآمد و عصرها توی مغازهای شاگردی میکرد. خواندن کتاب "درخت زیبای من" در آن سنین باعث شده بود، به این مسائل با دقت بیشتری در اطرافم نگاه کنم و به درک بهتری نسبت به دوستانم که وضعیت معیشتی مناسبی نداشتند برسم». علی 10 ساله تحت تاثیر این کتاب، حتی کاغذکادوی کتابهای درسیاش را باز میکند و مثل همکلاسیهای دیگر، دفتر و کتابهایش را با روزنامه جلد میکند. صحبت به اینجا که میرسد بحث کودکان امروز میشود و جای خالی کتابهای اینچنینی در ویترین کتابفروشیها که بتواند به نسل جدید، مهارتهای همدردی و همدلی با همنسلانی را که شرایط معیشتی مناسبی ندارند و روز به روز هم تعدادشان بیشتر میشود، بیاموزد. صنعوی عقیده دارد: «اتفاقا کتابهای خوب ترجمه نشده در این زمینه زیاد است. ولی متاسفانه جامعهی امروز ما پذیرای چنین آثاری نیست و ذائقهها تغییر کرده است». بحث کتاب «درخت زیبای من» که میشود، صنعوی پسر با اشتیاق از یکی از آثارش میگوید: «اتفاقا کتاب "سایهی باد" به نوعی تشابه زیادی با "درخت زیبای من" دارد. میشود گفت شخصیت این کتاب شخصیتی است مثل زهزه ولی این بار ما بزرگ شدن این شخصیت را میبینیم و علاوه بر دغدغههای اجتماعی، این شخصیت وارد فضاهای سیاسی
آن زمستانهای طولانی
از صنعوی پسر میخواهم برایم تعریف کند چطور شغل پدر باعث شد او هم به کار ترجمه رو بیاورد. میگوید: «زمانی که به مشهد آمدیم سال 63، 64 بود و من 3، 4 سال داشتم. ما در این شهر آشنایان کمتری داشتیم و ارتباطمان نیز با دیگران حداقل بود. آن سالها مشهد، از ساعت 8 شب خلوت میشد و تمام تفریحات من و برادرم در خانه بود. تلویزیون هم که برنامه چندانی برای کودکان نداشت و بنابراین، یکی از تفریحات ما این بود که پدر برایمان داستانهایی را ترجمه کند و بخواند. یادم میآید آن روزها، زمستانهای طولانی، در هوای سرد، کنار پدر مینشستیم و او برایمان افسانههای کشورهای بالتیک و افسانههای ژرمنها را که خود ترجمه میکرد، میخواند. در برنامه کاری روزانهاش، بخشی را به من و برادرم اختصاص داده بود. یادم است این داستانها همگی سرشار از حماسه و افسانههای شوالیهای بودند؛ چیزی مثل شاهنامه. بعدها فهمیدم نویسنده ارباب حلقهها داستانش را از همین افسانهها وام گرفته است و تمام موجودات افسانهای ارباب حلقهها در داستانهای کودکی ما وجود داشتند. کتابهای دیگری که تاثیر زیادی روی من گذاشتند، آثار ژولورن بود. یادم است پسر عمهام مجموعه کامل این آثار را داشت و من در تابستانی که هفت سالگی را پشت سر گذاشته بودم، شیفتهی تصاویر روی جلد این کتابها بودم. بالاخره با اصرار، از پدر خواستم تا یک جلد از کتابهای ژول ورن را برایم از انتشارات گوتنبرگ بخرد. اسم کتاب ستاره جنوب بود. خوب یادم است خواندن آن کتاب چقدر برای من که تازه کلاس اول را تمام کرده بودم دشوار بود. معنی بسیاری از کلمات مثل نصفالنهار را نمیدانستم و تازه وقتی بزرگترها میخواستند برایم توضیح بدهند باز هم از درکش ناتوان بودم. به هر حال هر طور بود، آن کتاب را تا آخر تابستان تمام کردم». صنعوی لبخندی میزند و انگار همه آن خاطرهها برایش زنده میشود. ادامه میدهد: «اما اولین کتابی که به نظر خودم جدیترین تاثیر را در دوران کودکی بر من گذاشت "بینوایان" بود که در سنین 8، 9 سالگی خواندم. من هنوز هم اعتقاد دارم تاثیرگذارترین کتابهای آدم، کتابهای دوران کودکی هستند. چرا که به اولین مواجهههای هر شخص با واقعیتهای تلخ انسانی منجر میشوند. خود ما در دوران کودکی جز تعدادی انگشتشمار، محدودیت خاصی برای خواندن کتاب نداشتیم و من هنوز هم معتقدم بعضی کتابها باید در همان بچگی خوانده شوند. مثل کتاب بینوایان. آثاری که حس همذاتپنداری با اقشار محروم جامعه را در کودکان برمیانگیزد».
روزگاری پورتوریکو
از علی صنعوی سوال میکنم دلیل علاقهاش به فضاهای آمریکای لاتین و اسپانیا در ترجمه آثارش چیست؟ آیا میتوان این علاقه را در ترجمههای زیاد پدر در این حوزه یافت؟ میگوید: «چون طیف ترجمههای پدر بسیار گسترده است و بخشی از آن به آمریکای لاتین تعلق دارد نمیتوان با قطعیت این موضوع را تایید کرد اما دلایل زیادی وجود دارد که مخاطب ایرانی به داستانهای ادبیات آمریکای لاتین علاقه نشان میدهد». از این دلایل میپرسم و جواب میشنوم: «حس مشترکی میان مردم ایران و ملتهای این کشورها وجود دارد. حسی مشترک از فضاهای پر از درد و رنج سیاسی. با قهرمانهایی که خلق شدند و خیلی زود نابود شدند. انگار ما مردم دنیای کهن، متعلق به کشورهایی هستیم که بهشت گمشدهای داشتیم. مثل آمریکای لاتین وقتی اسپانیا به آن حمله کرد و تاریخ پر درد و رنج این ملت شروع شد. مثل ایران وقتی حمله مغولها را تجربه کرد». صحبت به اینجا که میرسد از کتاب "روزگاری پورتوریکو" میپرسم. اثری که سال گذشته توسط نسل شمشاد مشهد به چاپ رسیده و به گفته مترجمش به نوعی یادآور شرایط فعلی نسل دهه شصتی ایران است. صنعوی داستان ترجمه این اثر را اینطور تعریف میکند: «قبل از ترجمه کتاب "روزگاری پورتوریکو" با نام اصلی "خاطرات رام"، فیلم این اثر را دیدم که فیلم ضعیفی هم بود. تهیه کننده این فیلم جانی دپ بود و وقتی دیدم نوشته شده بر اساس رمانی از "هانتر تامپسن" درباره این اثر تحقیقات بیشتری کردم. متوجه شدم "هانتر تامپسن" به نوعی پدر معنوی "جانی دپ" بوده و در معرفی
از اسماعیل کاداره تا نادین گردیمر
از علی صنعوی میخواهم درباره ترجمه آثار دیگرش بگوید. مثلا کتاب "کاخ رویاها" از "اسماعیل کاداره". میگوید: «اسماعیل کاداره را سالها قبل با ترجمههای پدر شناختم. این نویسنده آلبانیایی تبار را با دو کتاب "آوریل شکسته" و "چه کسی دورونیتن را بازآورد" هر دو از نشر مرکز، شناختم و به آثارش علاقهمند بودم. آثار این نویسنده به دلیل فضای خشک و سرد حاکم بر آن بین مخاطب عام ایران نتوانست مورد استقبال قرار بگیرد و شکست تجاری بدی خورد. وقتی خودم آثارش را به زبان انگلیسی مطالعه کردم، علاقهمندتر شدم. تا اینکه در تهران، یک سری از کتابهای ترجمه نشده این نویسنده را دیدم. از کتاب "کاخ رویاها" خیلی خوشم آمد و بدون اینکه با هیچ ناشری صحبت کنم، برای دل خودم مشغول به ترجمه این اثر شدم». این مترجم جوان، ماجرای اثر دیگرش"سایهی باد" را اینطور تعریف میکند: «با این کتاب در جستجوهای اینترنتی مواجه شدم. اثری که مربوط به چهارگانهای به نام گورستان کتابهای فراموش شده است و مهمترین اثر نویسندهاش محسوب میشود. در حین ترجمه متوجه شدم این اثر ترجمه دیگری هم دارد. ولی من به تشویق علاقهمندان، به کار ترجمهام ادامه دادم. در ترجمه این اثر با توجه به متن خاص آن، پانوشتهای متعددی آوردهام. تهیه این پانوشتها برایم کاری بسیار وقتگیر بود. به طور کلی چون خودم در خواندن آدم کنجکاو و حساسی هستم و میخواهم از همه چیز سر دربیاورم، دوست دارم در ترجمه آثارم هم مخاطب کنجکاو پاسخ همه سوالهایش را پیدا کند. حتی اگر شده در پانوشتهای آن کتاب». صنعوی ابراز امیدواری میکند موفق شود همه این چهار جلد را ترجمه کرده و خدمت ارزشمندی به جامعهی ادبی کشور کند. نمایشنامه "سرود رستاخیر" اثر دیگری است که صنعوی پسر به ترجمه آن همت گمارده و دربارهاش عقیده دارد: «این اثر متعلق به سال 2002 یعنی سالهای پایان عمر "آرتور میلر" است و در عین حال که اثری تراژیک است، کمدی هم هست. این اثر سیاسیترین نوشته آرتور میلر است و انگار خواننده دارد یک مانیفست میخواند. این اثر انگار وصیتنامه نویسندهاش است که بعد از فروپاشی شوروی کمونیستی آن را مینویسد و فضای عجیبی دارد. میلر همیشه در آثارش به لایههای اجتماعی جامعه پرداخته ولی اینجا از این لایهها عبور کرده و به سیاست میرسد»."جهان بورژوازی متاخر"، از "نادین گردیمر"، اثر دیگری است که صنعوی به ترجمه آن پرداخته است. داستانی از یک نویسنده زن انقلابی در آفریقای جنوبی: «این اثر، از مبارزات زنی میگوید که سفیدپوست است ولی همه عمرش را صرف مبارزه با تبعیض نژادی کرده است. شاید درک فضای این کتاب برای مخاطب ایرانی اندکی دشوار باشد. با گذشت یک ماه و نیم از چاپ اثر، منتظر بازخوردهای مردم هستم تا اگر بازخوردها مثبت بود، به ترجمه دیگر آثار این نویسنده بپردازم».
«لذت خیانت» در ترجمه
بحث ترجمه و تکنیکهای آن که میشود، از صنعوی میپرسم چقدر در ترجمههایش به متون مبدا وفادار است؟ جواب میدهد: «این داستان، دغدغه ذهنی هر مترجمی است. اتفاقا چند وقت پیش مجموعه مقالاتی درباره ترجمه میخواندم که "لذت خیانت" نام داشت. در این اثر، در مقالهای به قلم "والتر بنیامین" به همین مقوله رسالت
بهترین مترجمها؛ قاسم صنعوی و عبدالله کوثری
جو یأسآور فرهنگی در شهر مشهد و هنرمندان خصوصا آنهایی که در عرصه ادبیات داستانی، دغدغه دیده نشدن دارند و همین مسئله باعث مهاجرتشان میشود، موضوع بعدی گفتگویمان است. علی صنعوی درباره این مسئله نظرش را اینطور میگوید: «همه قبول داریم که شرایط بدی است. ناشرها حتی هزینه تهیه کاغذ برای چاپ کتاب را ندارند
شیرینی بازآفرینی
مترجمی در جامعه ما و خصوصا شهر مشهد، کاری سخت و حساس است. از علی صنعوی میخواهم از تلخی و شیرینیهای کارش بگوید: «سختیهایش میزان کم درآمد است و اینکه هیچ تناسبی بین میزان زمانی که یک مترجم صرف ترجمه اثری میکند با تیراژ و قیمت پشت جلد کتاب نیست. اما این شغل، شیرینیهای خاص خودش را هم دارد. مثل آن درگیریهایی که با متن پیدا میکنی، وقتی پاراگرافی را ده بار میخوانی و بالاخره به جملات مورد نظرت میرسی. وقتی در اثری غرق میشوی و ماهها با شخصیتهایش زندگی میکنی. یک مترجم وقتی از صفحات 50 و 60 کتابش میگذرد، از جهان واقعی خودش دل میکند و وارد دنیای دیگری میشود. شاید یک مترجم، نویسندگی نکند ولی شیرینی بازآفرینی هر کار، حس نویسندگی را برایش تداعی میکند». علی صنعوی که دبیر بخش بینالمللی ماهنامه هنری بارثاوا هم هست میگوید: «چیزی که بچههای این نشریه را کنار هم نگه داشته است، دوستی و صمیمیت و عشق به هنر و ادبیات است. او که در بخش بینالملل این مجله از قالبهای مختلف ادبی مانند شعر و داستان و نمایشنامه بهره میگیرد، از همه هنرمندان علاقهمند و مترجمان این عرصه برای همکاری در بارثاوا، مجلهای متعلق به همه اقشار هنردوست مشهدی، دعوت به همکاری میکند.
اعتراف نهایی
«مانوئل والادارس عزیز! سالها گذشتهاند. اکنون من چهل و هشت سالهام و گاهی در عالم دلتنگیام احساس میکنم که همواره کودکم. احساس میکنم که هماکنون تو به طور غیر منتظرهای آشکار میشوی و برایم عکس هنرپیشه یا تیله میآوری. پرتغالی عزیز من، تویی که محبت در زندگی را به من آموختهای. این زمان نوبت من است که تیله و عکس تقسیم کنم. زیرا بدون محبت، زندگی چیز مهمی نیست».(از بخش اعتراف نهایی کتاب درخت زیبای من)