۰
تاریخ انتشار
سه شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۰
قصه‌ سیّار بغدادی

داستان خواندني مردي كه از بغداد براي زيارت امام رضا(ع) آمد

مهدی افخمی:پیوند عمیقی بین شورچه و مسافران است. او زود می‌جوشد و سریع با همه صمیمی می‌شود. آنها هم داستان‌هایشان را برایش بازگو می‌کنند. خودش هم هر اتفاق مسافرخانه را داستانی می‌بیند و از ریز اتفاقات نمی‌گذرد. امیرحسین شورچه  دلش پر از  قصه‌های مردم نازنین است. وقتی از او خواستیم با ما مصاحبه کند گفت: چرا خودم روایت نکنم ؟ دانستن اینکه چه مسافرانی به زیارت می‌آیند جذاب است اما روایت امیرحسین جذابیت داستان را صد چندان می‌کند.

امیرحسین شورچه برای‌مان از مسافران آقا نوشت و چه خوب نوشت. خاک خراسان از قدیم ادیب‌پرور بوده است.پس ماجراهاي خواندني شورچه را با روايت خودش بخوانيد:

«اگر هرکدام از بازیگران Limelight وارد مسافرخانه می شد باهاش خوب تا می کردم، ولی اصلا فکرش را نمی کردم خود چارلی چاپلین پایش به این سمت ها باز شود و به پابوس آقا بیاید. همین که با یک کج خنده ردیف دندانهایش را به رخم کشید و بلند گفت "سلام العلیک"، توی ذهنم پیش از ثبت دفتری تخفیفم را بهش دادم.

با یک چمدان یک نفره ی چرخدار و با دو گام سینمایی خودش را به پشت پیش خوان روبرویم رساند و گفت: "صباح الخیر والعافیه." از آنجایی که انگلیسیش قد عربی من افتضاح بود، با خنده و زبان بدن و کش و قوس دادن نوشتن اعداد روی کاغذ باهم دست دادیم و کلید اتاقش را بهش دادم و پاسپورتش را گذاشتم توی پوشه.

بچه ی بغداد بود و ویزایش سی روزه بود و ده روز از شروعش می گذشت. اتاقش را تحویل گرفت و آرام آرام خودش را میان راه پله ی کم نور حل کرد و جلدی برگشت پایین. قد کوتاه و موهای تنک سفید و مختصر اضافه وزنش را از راه پله پایین آورد و روبروی پیش خوان پاهایش را جفت کرد و با اشاره دستهایش به چپ و راست، پشت سرهم حرف می زد. انگار داشت از مشهد تعریف میکرد "مشهد رائع و جمیل و کبیرُ و ..."  جوری انرژی داشت که می شد از چشماهایش برق تولید کرد. ولی تنها یک دقیقه کافی بود تا از سطح زبان عربی من باخبر شود و راهش را بکشد و با الکتریسیته ی ساکن شده اش برود توی خیابان پرنور و زرد بازار رضا.

پنجره های مسافرخانه های حاشیه، آفتاب بعدازظهر را روی دیوار آجری رنگ و رو رفته ی بازار می تاباند. بعضی از پنجره های حجره های طبقه ی دوم بازار را باز گذاشته بودند و بعضا فروشنده ها زیر نور تنگستنی قوز کرده بودند. باد اول پاییز پرده های مشکی محرم را موج می انداخت و مسیرش را زیر رواق های بازار پیدا می کرد. از روی ساختمان های شمالی توی دالان ها هره می کشید و نیشش را به پهلوی دست فروش ها و پادوها و زوار بند می کرد.

این روزها پیدا شدن مسافر و پر شدن اتاق ها مثل این است که واقعا چاپلین فقید پاهای کوتاهش را روی فرش قرمز اینجا بگذارد و کلید طلای "اُسکارنشان" را از من بگیرد و ببرد به اتاقش. فعلا اما باید دلم را به همزاد عربش خوش می کردم.

همین که یکی بیاید و ریتم سکوت اینجا را بهم بریزد خوب است. ولی اوقاتی که بیکاری می چربد به همه چیز و چنبره می زند روی پیشخوان و با چشمان خمارش به من زل می زند واله اش می شوم و افسار همه چیز را بهش می دهم. این روزها سعی می کنم با خودم کتابی چیزی بیاورم تا "بیکاری" برود کنار در ورودی روی تیغه ی آفتاب چمباتمه بزند و با خودش غرولند کند.

همانطور که کش و قوس می آمدم میان کتاب را گذاشتم و با صدای کشیده شدن ترمز جستم و مثل دونده ی پرش سه گام خودم را رساندم دم در و دیدم یکی که کلاه کاسکت به سر دارد روی زمین دراز به دراز افتاده و موتورش مستقیم رفته است توی موتورهای پارک شده. همانطور که به زور ساعد از سرجایش بلند می شد با صدای خفه ای پشت دندان هایش می گفت: چرا دست بچه رو ول می کنی؟" بعد صدایی از بین سبیل مشکی یکی دیگر درآمد که " تو چرا با صد تا سرعت خلاف میای؟" همانجا باز همزاد چاپلین را دیدم که ایستاده و چشمانش بین دهان ها و موتور خوابیده و رواق های بازار در رفت و آمد است. مرا که دید خندید و دندان هایش را نشانم داد و با سلام محکمی دستش را به سمتم دراز کرد.  داد و هوار روبروی مسافرخانه تمام شده بود. اگر به جای همان موتورهای توی پارک آدمی چیزی کنار بازار پارک بود موتور مستقیم پاهایش را می زد و مثل دومینو همه را می خواباند. فکر کنم بهت توی چشمانم را دیده بود. دم در زد پشتم و گفت: الحمدالله و ..." حس کردم می خواست بگوید خدارا شکر که اتفاق بدی نیفتاد و کسی کاریش نشد.
مسیری که با سه گام آمده بودم را با شش گام برگشتیم. محمد کنارم نشست و چند لحظه ای بینمان سکوت شد و کمی به دیوار سفید روبرویمان خیره شدیم و لب از لب باز نکردیم.

هرکسی داستان خاصی ندارد. خیلی ها داستان عام هم ندارند. خیلی ها اصلا قصه ای ندارند. ولی از همان ابتدا چشمان محمد راوی داستانی بود که پشت مردمکش پیدا و پنهان می شد. زد روی زانویم و گفت که سه سال پیش یک آخر هفته با سه تا از دوستانش از سرکار برمی گشتند و پیاده از اداره به خانه می رفتند که ناغافل صدای انفجار می شنوند و بعدش همه چیز برای او تا یک ماه توی ظلمات فرو می رود به اینجا که رسید چهره اش به سمت جذبه کش آمد و گفت که یک ماه توی کما بوده و وقتی به هوش آمده خودش را روی تخت بیمارستان یافته جوری که قدرت تکان خوردن هم نداشته. از میان روایتش خیلی چیز زیادی دستگیرم نشد بجز چند واژه که ذهنم همانها را مثل زنجیر بهم بافت و مرا به صندلیم غل و زنجیر کرد. گویا ریز اتفاق را از پرستار اتاقش شنیده بود.

بمب دست سازی که توی ماشینی پارک شده کار گذاشته بودند منفجر شده و تا ساعتی میان گرد و خاک و غبار چشم چشم را نمی دیده و دیگر مرز خیابان و ساختمانها پیدا نبوده و وقتی محمد را از میان آجرها و سنگها و آسفالت از هم پاشیده پیدا می کنند هنوز نفس می کشیده. ریتم روایتش را برخورد دستش به نرده های فلزی راه پله عوض کرد. با پشت دست به نرده ی فلزی زد و به کمر و پای راست و زانوی چپش اشاره کرد. آنطور که می گفت چهار پنج قسمت بدنش پر از پلاتین بود. طوری داستانش را تعریف می کرد که انگار با هر کلام، فریمی را با آپارات دهانش روی پرده ی چشمم می انداخت. کمی روی صندلیش جا به جا شد و ساکت ماند. از او حال دوستانش را پرسیدم و وقتی متوجه منظورم شد نگاهش را بلند کرد و دستش را به سمت دهانش برد و تمام دندان های پیشین ردیف بالایش را درآورد و لثه های سرخش را نشانم داد و گفت فقط او از آن انفجار زنده درآمده. گفت که او دندانش را از دست داده و دوستش جانش را.

بعد از امنیت اینجا گفت و آرامشی که به او می دهد. می گفت بعد از آن اتفاق بیشتر به لحظه هایش در بغداد فکر می کند. لحظه هایی که شاید ادامه دار نباشند. بیرون دیگر آفتاب از پا افتاده بود و نای تابیدن نداشت. از دور صدای مداحی راسته بازار و رواق ها را می لرزاند. یک لیوان چای برایش ریختم و روی میز سر دادم جلویش. همینکه از او پرسیدم چرا از بغداد نمی رود و هنوز همانجا زندگی می کند، دستش را روی سینه گذاشت و همانطور که سینه اش را با کف دست می کوبید گفت:
" انا احبُ البغداد، من صمیم القلب. بغداد بلدی."

چاپلین Limelight ی که وارد مسافر خانه شده بود جایش را به چاپلین دیکتاتور بزرگ داده بود. سکانس آخر فیلمش را که تمام کرد سرجایم میخ شده بودم و داشتم حافظه ی ناقص محمد را دور می کردم و جاهای خالیش را خودم پر می کردم.

دندانش را که گذاشت سر جایش انگار هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود. باز دندانها را ردیف هم کرد و خندید و با اشاره به بیرون گفت: " هذه الطبیعهُ امیر... هذه الطبیعهُ..."بعد با انگلیسی شکسته و پرلهجه ای گفت:
"تِیک ایت ایسی امیر."

بلند که شد دوربین کامپکتش را از توی کیف دستی چرمی و مشکیش درآورد و گفت می خواهد با من عکسی بگیرد. منهم نشاندمش روی راه پله و با دوربین خودم از او عکسی گرفتم. همانطور که نشسته بود پاهایش را روی هم انداخته بود و کج خنده ای تحویلم داده بود.

فردای آنروز جمعه بود و روز تعطیلی من. شنبه که رفتم فهمیدم جمعه بی هوا وسایلش را جمع کرده و برگشته بغداد. ولی حالا حالاها میتوانست توی ایران بچرخد. عجیب بود.
او راوی روزگاری بود که در آن "فردا" رویایی است که شاید بتوان برآورده اش کرد و خود پرنده ی مرگ هم نمی داند روی شانه ی چه کسی خواهد نشست.»
https://www.razavi.news/vdcd.z0x2yt0nfa26y.html
razavi.news/vdcd.z0x2yt0nfa26y.html
کد مطلب ۲۹۰۱
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما