تکه آخر مسیر
خاطرات خواندنی زائران امام رضا (ع) از زبان رانندگان اتوبوس و تاکسی مشهد
تکه آخر مسیر با توست!
مسافران که از قطار پیاده میشوند شور و شوقی عجیب دارند تا خودشان را به حرم برسانند. گاهی بهتر است سکوت کنی، تا او با امامش ، راز دلش را در میان بگذارد. گاهی هم مسافران حرمش، زائرانش میخواهند روایت تو را بشنوند تا به زیارت آقایشان بروند و تو داستانهای نابت را برایشان تعریف میکنی. توی تاکسیهای حرم خبری از سیاستهای روزمره مملکت نیست. اینجا حرف آهو و پناه ضامن آهو و قطرات اشک شوق است! روزمره این رانندهها با بقیه هم صنفشان فرق میکند. جور دیگریست. از جنس رسیدن است.
1. از ایستگاه قطار مشهد که خارج میشوی منتها الیه سمت راست اتوبوسهای شهری ایستادهاند. در پناه سایه درختان کاج دکه سفیدی است، مردی نشسته است داخل ماشین و دو راننده در صف منتظر امضا شدن برگههایشان.
رییس خط اتوبوسهای شرکت واحد ایستگاه قطار مشهد است. نوزده سال است که در شرکت اتوبوسرانی کار میکند. سید محمد حسینی خوشحال است. خوشحال و راضی از اینکه به زائر آقا خدمت کرده. میگوید از بین هر پانصد نفری که روزهایی که پشت فرمان بوده، جابجا کرده اگر دو نفر به به او میگفتند « خدا نگهدارت باشد!» همان دعای خیر برای او کافی بود.
میگوید همیشه کارش را با نیت خیر انجام داده است. در ایستگاه قطار هنگامی مشغول تنظیم ساعت اتوبوسهاست بیشترین سوالی که زائران از او میپرسند آدرس است.
«حتماً جوابش را میدهم!» چرا که دعا میکنند و دلم به همین دعاها خوش است و همین خدمت و کارم را شیرین میکند. میگوید سال هفتاد در گزیک بیرجند سرباز بوده است. بعد از چند سال کنار همین خطی های اتوبوس می ایستد تا مسافرهایش سوار شوند. توی ایستگاه مردی از او آدرس میپرسد. چند قدمی بر می دارد به صورت کسی که آدرس را پرسیده خیره می شود. محمد حسینی میرود تلاش می کند بهترین مسیر را معرفی کند مرد اما حیرت زده نگاهی به قیافه سیدمحمد میکند و میگوید:
-آقا قیافتان برای من خیلی آشناست!
بعد از چند متوجه می شوند که هر دو در یک پادگان خدمت کرده اند. دو هم خدمتی چند ثانیهایی به هم خیره میشوند تا بعد از بیست سال بار دیگر همدیگر را در آغوش می کشند و گل از گل رفیقان میشکفد . میگوید حالا با هم خدمتی شیرازیش حسابی رفت و آمد خانوادگی دارند.
-ما میرویم شیراز، آنها میآیند. اوقات خوشی داریم.
این هم از برکات وجود علی ابن موسی الرضاست انگار؛ و گرنه شیراز کجا؟ گزیک کجا؟ مشهد کجا؟
2. یکی از رانندگان در پناه دیوار مشغول خوردن ناهار است. حمید را که میبیند دستش را به سوی او دراز میکند و میگوید شوخترین ما حمید است و پر از خاطره .حمید دوستی سی و سه سال دارد و سه سالی در خط راه آهن کار میکند. میگوید رانندگان معمولا تعطیلات ندارند و همیشه سرکار هستند. میگوید نوروز بود. من هم سر کار بودم . بهترین اتفاقی که برای من که تا بحال در این خط خدمت کردهام در اولین روز بهار افتاد. اولین عیدیم را از زائری اصفهانی گرفتم که سوار اتوبوس شد. یک اسکانس سبز هزاری به همراه شکلات. کیفش را از جیب پشت شلوارش درمیآورد و هزاری را نشان میدهد. هنوز مزه شکلات زائر اصفهانی آقا را زیر دندانهایش را حس میکند.
3. آقای جلیل نصیری پرسابقه ترین تاکسی دار راه آهن است. 14 سال است که در ایستگاه راه آهن کار میکند. کار که نه به قول خودش خدمت به زائر. از آقای حداد عادل میگوید که هر وقت میآید مشهد بدون هیچ تشریفات مثل همه افراد عادی از ایستگاه خارج میشود. با همه راننده تاکسیها سلام و احوالپرسی میکند. سوار ماشین میشود و میرود سمت هتل.
آقای نصیری میگوید از آنجا که رانندهها مجاورند و در پناه ضامن آهو، زائران مدام ازآنها التماس دعا دارند. میگوید «هنر دیگری ندارم! دفترچه تاکسی دارم و کارم جابجا کردن مردم است از زمانی که کرایه 5 قرون بود!»
جلیل میگوید یکبار خانمی را سوار کرده است که تمام مدارک و طلا و پولهایش را در ماشین جا گذاشت. میگوید:«یادم آمد که بردمشان امام رضای 5 به هتل . برگشتم و همه چزهایی که جا گذاشته بود را پس اش دادم.»
جلیل نصیری از خیلی های خاطره دارد؛ میگوید: «کارمند مترو کرج مسافرم بود. میگفت بعد از 20 سال در قرعه کشی اداره، سفر مشهد برنده شدم. من هم برایش از دو زائر امام که در روز ولادت آقا شفا یافته بودند گفتم. از دختر 12 سالهایی که بیماری اش بهتر شده بود. او هم مثل ابر بهار اشک میریخت تا به حرم رسیدم. از این «نگاه اولیها» زیاد داشتم. همه شان از من میخواهند خاطرات زائران آقا را بگویم . من میگویم و آنها هم بغضشان میترکد.»
4. میگوید دو ماه است ترک کرده است. دیگر نمیرود چرا که خطرناک است. اما اگر تهران یا ساری یا قم بخواهند با سرعت مجاز میرود. مرتضی حقیقی یکی از آن هشت نفری است که مسافران جا مانده از قطار را به ایستگاه بعد، نیشابور میرساند. میگوید: خطر دارد هم برای خودم هم برای مسافران آنهم با سرعت بالا. وقتی مسافر سراسیمه از ایستگاه میآید بیرون و تنها چند دقیقه از رفتن قطار گذشته باشد، میشود او را به نیشابور رساند اما اگر 20 دقیقهایی از حرکت قطار گذشته باشد. دیگر نمیروم . میخندد و میگوید :الان تو ترکم!
ماشالله عباسی میگوید از زمانی که پیکان داشته است توی راه آهن کار میکند و زائران را به حرم میبرد تا چند باری که مسافران جاماندهاند و خواهش و التماس میکردند آنها را به ایستگاه بعد برسانند، چرا که دیگر پولی برایشان نمانده تا دوباره بلیت و جا بگیرند. میرود نیشابور و برمیگردد. تا اینکه یک پژوی 405 میخرد و کارش میشود رساندن مسافران جامانده. یک روز افسر درجهداری که از قطار جامانده از او میخواهد که او را به ایستگاه نیشابور برساند. با اینکه نیم ساعتی از حرکت قطار گذشته است اصرارش کارگر میافتد.
ماشالله میگوید: سرهنگ بود و من هم به حرفش اعتماد کردم. سرهنگ به ماشالله میگوید: نگران پلیس هم نباش. خودم جریمهها را پرداخت میکنم یا اگر مامور هم ما را گرفت کسی را دارد که با او صحبت کند تا ماشین را نخوابانند. ماشالله گازش را میگیرد تا به قطار برسد. پل نیشابور که میرسد چراغ قرمز را رد میکند. موتور پلیسی بدنبال ماشالله میرود. سر ایستگاه هنگامی که سرهنگ لحظات آخر سوار قطار میشود، پلیس به او میرسد.
ماشالله شماره سرهنگ را به پلیس میدهد تا با او صحبت کند. ماشالله به سرهنگ میگوید «میخواهند ماشینم را ببرم پارکینگ. به اصرار شما بود که من به جاده زدم.» پلیس بعد از صحبت با سرهنگ از خیر ماشین ماشالله میگذرد اما نود هزار تومان جریمهاش میکند چرا که چراغ قرمز را رد کرده است. اما روزهای بعد هر چقدر به سرهنگ میزند جواب نمیدهد. پیامک هم میزند به سرهنگ که قرار شد اگر پلیس من را جریمه کرد شما آن را بپردازی! ماشالله میگوید« به قول معروف اینطوری گذشت ها ها...» و البته منم از او گذشتم! زائر امام رضا (ع) حالا صد هزار تومان به من داده است که نود هزار تومان آن را جریمه شدهام. قربون آقا! حتماً نداشته است.
6. یکی دیگر می گوید:«مسافر برده بودم. بعد شب رفتم خانه. پسرم گفت کیس کامپیوترم خراب شده است. این را ببر درستش کن. صندوق عقب را که زدم بالا به پسرم گفتم بگذارش عقب. برگشت به من گفت یک کیف سامسونت جا مانده است. گفتم اشتباه میکنی پتو است. تا رفتم و خودم دیدم . گفتم ولش کن، دستش نزن. مال هر کسی باشد فردا میآید دنبالش راه آهن. تا ساعت 12 شب که پسرم گفت که بیا بازش کن. صاحبش نگران است. شاید شماره تلفنی چیزی توی کیف باشد بهش خبر بدهیم. کیف را که آورد گفتم اینکه سامسونت است باز نمیشود. قفل است. کیف را گذاشتیم روی میز گفتم محمدحسین بشین اینجا. دکمهاش را زدم. گفت تق! باز شد. سندهای بیل مکانیکی بود که از ژاپن خریده بود، دلارهای دسته شده، النگوهای پهن طلای زنانه، انگشتر و چندین دست سرویس کامل طلا. با سندها دو میلیارد و دویست میلیون پول نقد توی سامسونت بود.
یک شماره تلفنی پیدا کردم روی یک فیش توی سامسونت که پولی به حساب بانک ملی ریخته بود . به همان شماره زنگ زدیم. آقای نادران؟! نمی دانم. یادم نیست. نادران نامی بود. گفتم کجاااایی؟ گفت آدرس بده بیام گفتم شما آدرس ما رو توی این کوچه پس کوچهها پیدا نمیکنی. آدرسش را گرفتم و گفتم نیم ساعت دیگر میآیم در خانه شما. ساعت دو نصف شب بود. بردم کیف را در خانه. کلی تشکر کرد. 500 هزار تومانی به من شیرینی داد. پول را بهش برگرداندم و گفتم برای 500 هزار تومان من اینجا نیامدهام آقاجان! ما از این کارها نمیکنیم.» این ها را محمدرضا ملافیلابی تعریف می کند. بازنشسته است و بعدازظهرها میآید راه آهن و زائران را به مقصد میرساند. روایتش که تمام میشود، میگوید «از این چیزها زیاد اتفاق میافتد اینجا» میخواهد بزرگی کاری را که کرده است در چشم من کوچک کند. بعد چند دقیقهایی سوار پرایدش میشود. مسافری نمیزند و میرود. انگار برای اولین بار است که روایتش را به کسی گفته است.
7. ناصر صالحی به تازگی وارد جمع رانندههای راه آهن شده است. میگوید «به چهارراه مقدم که میرسم زمانی که مسافران را به حرم میبرم از توی آینه که نگاه میکنم خیلیها را میبینم که دارند اشک میریزند. خانوادهایی برای اولین بار از اهواز آمده بودند. وقتی به گنبد و بارگاه آقا نگاه میکردند گریه میکردند. من خودم تحت تاثیر قرار میگیرم. یک لذتی هم دارد رساندن زائران علی بن موس الرضا (ع) به حرم. درست است که از این راه ما اموراتمان را میگذرانیم ولی بازم خدا را شکر که خود امام قبول کرده است زوارکَش آقا باشیم. تا حالا با زائر آقا به مشکلی برنخوردیم. سعی هم میکنیم اگر کسی نداشت گذشت کنیم. ناصر میگوید « آقا همیشه زائر دارد. کسی ماشینش خالی نمیماند»