۰
تاریخ انتشار
شنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۱۳
مروری بر نخستین مجموعه داستان نویسنده جوان مشهدی،

آبیِ عمیق و رازآلود واژه ها

باور کن تو فوجیکو نیستی
آبیِ عمیق و رازآلود واژه ها
تکتم حسین پور/سرویس هنر خبرگزاری رضوی
جمله ای از ویرجینیا وولف نقل شده که می گوید: « داستان مثل تار عنکبوت است، شاید اتصال‌های سستی داشته باشد، اما باز از چهار گوشه به زندگی پیوند خورده است.»
به گمانم نخستین و پررنگ ترین حسی که در حین خواندن نخستین مجموعه داستان نعیمه بخشی خواننده را درگیر می کند، چیزی شبیه به همین نقل قول باشد. روایت های مجموعه " باور کن تو فوجیکو نیستی" همچون تارهای عنکبوتی خیالی به چهارگوشه زندگی پیوند خورده اند. واقعی و ملموس اند، با زبانی ساده و روان نقل شده و شخصیتهایشان از جنس آدمهای معمولی دور و برمان هستند. اما در پس این سادگی ظاهری، هر قصه در لایه های عمیق تر خود درونمایه هایی روانشناسانه دارد و رد پای اسطوره و افسانه را در همه روایتها می توان مشاهده کرد. از نمودهای ظاهری همچون اشاره به افسانه ها و اسطوره های شرقی و به کارگیری تکنیک داستان در داستان به سبک روایتهای هزار و یکشب در "باور کن تو فوجیکو نیستی" تا وام گرفتن از مفاهیم اسطوره ای و به روز کردن آنها در قصه های مختلف.( پدر کشی در نیمه ی دیگر، فقدان و جستجوی مادر در طهران، افسانه سیزیف در ملالت و...) اما شاید پررنگ ترین آنها مفهوم نمادین مرگ- و نه صرفا مرگ به معنای نیستی- که به مثابه زایش و تولد دوباره یا همان چرخه بی پایان مرگ و زندگی باشد. برای مثال:
زن قصه "معصوم" باردار است و در پایان همین قصه توله ها در بشکه های بنایی می سوزند(هم نشینی مرگ و زندگی) در "زامبی ها همه جا هستند"، دختر برای زندگی بهتر تلاش می کند و پسر سنگ قبر می سازد. در "متاستاز" زن و شوهری که برای مرور زندگی مشترکشان به مسافرخانه آمده اند با زنی سرطانی مواجه می شوند و قصه با خودکشی مسافری در طبقه بالا به پایان می رسد و در " باور کن تو فوجیکو نیستی" عمو کامی که زمانی برای راوی مظهر زندگی بوده حالا مرده است... این تقابل و در عین حال نزدیکی و همنشینی عجیب مرگ و زندگی تقریبا تم مشترک همه روایتهای مجموعه است و بخش مهمی از بار معنایی داستانها را به دوش می کشد.
نعیمه بخشی در اولین مجموعه داستانش، دغدغه ها و علایقش را طوری در تار و پود روایتهایش تنیده که بوی شعار زدگی ندهند و علاوه بر سرگرم کردن مخاطب او را برای لحظاتی هم که شده
به تامل و تعمق وادارند. انتخاب زاویه دید مناسب، توصیف و فضاسازی، شخصیت پردازی و دیالوگها همه در خدمت انتقال مفهوم مورد نظر نویسنده هستند بی آنکه از کلیت کار بیرون بزنند.
داستانها در عین سادگی، غیر قابل پیش بینی اند و تعلیق، ضربه و غافلگیری لازم برای اینکه مخاطب را تا پایان با خود همراه کنند در آنها وجود دارد. از اتفاقهای ساده و به ظاهر معمولی مثل جا گذاشتن کلوچه در ایستگاه مترو یا برخورد مرد بازنشسته با روباهی در پارک تا اتفاق عجیب و آزاردهنده ای همچون سر به نیست کردن بچه گربه ها در روح مسخ شده کتایون...
داستانهای این مجموعه دنیای زنانه ای دارند و در اغلب آنها زنان روایت را پیش می برند. زنانی که تقریبا همه شان خیال پرداز، کم حرف و درونگرا هستند و صرف نظر از سن و سال، شغل، تحصیلات و طبقه اجتماعی در یک نکته مشترکند. همه آنها در جستجوی معنایی برای زندگی هستند و تلاش می کنند تا تغییری هر چند اندک در شرایط زندگی ایجاد کنند و اگر کار بزرگی از دستشان بر نیاید لااقل در محدوده توانایی هایشان برای خود دلخوشیهای کوچکی فراهم می کنند. مانند زنهای داستان معصوم که برای رفتن تا بقالی سیمانی شهرک کفش پاشنه بلند می پوشند و آرایش می کنند... دختر شهرستانی قصه زامبی ها در جستجوی شغلی است تا بتواند روی پای خودش بایستد و در تهران بماند... بازاریاب قصه ملالت برای فرار از روزمرگی به نوشتن پناه برده و زن قصه متاستاز تصمیم می گیرد همراه با همسرش بیست و پنجمین سالگرد یک اتفاق را در مسافرخانه ای معمولی و بی ستاره جشن بگیرد. البته همین نقاط اشتراک موجب شده برخی شخصیتها به ویژه در روایت های اول شخص شبیه به هم و شبیه به نویسنده اثر بشوند( حتی در نیمه ی دیگر و روح مسخ شده کتایون که راوی و شخصیت اصلی مرد هستند) طوری که گاه اینطور به نظر می رسد که صدای نعیمه بخشی را می شنویم و نه راوی قصه را.. مسلما این موضوع به خودی خود ضعف محسوب نمی شود. چرا که هر کدام از این زنها بخشهایی از دنیای ذهنی نویسنده را منعکس می کنند و شباهت میان آنها و دنیای شخصی خالقشان طبیعی است. اما به نظر می رسد نعیمه بخشی باید در کارهای بعدی مراقب باشد تا به تکرار خودش دچار نشود.
یکی از نکات برجسته مجموعه، توصیفهای بسیار خوب آن است. در همه داستانها شاهد توصیفهای قدرتمندی
هستیم که همزمان با ترسیم فضا و انتقال حس و حال شخصیتها روایت را پیش می برند و تاثیری به مراتب بیشتر از توضیحات پر طول و تفصیل یا بیان مستقیم احساسات در دیالوگها دارند. مثلا در ابتدای قصه معصوم جمله ای هست با این مضمون:« جای خالی پنجره ها به چشم های هیولایی شبیه می شد که برای یک شکار بزرگ کمین کرده.» که به خوبی هندسه سرد و خشن شهرک را ترسیم و در تضاد با حضور لطیف دو زن در چنین فضایی تاثیر گذاری روایت را دوچندان می کند. یا در جایی دیگر از همین داستان:« مسیر سنگلاخی را پیش گرفتیم که شهرک را به باقی شهر وصل می کرد. مثل بند ناف یک جنین. مردها هر روز از این مسیر به شهر می رفتند و غروب خستگی شان را به شهرک می آوردند.» توصیفی که علاوه بر اشاره نمادین به باردار بودن زن، از یک سو به مکان و زمان قصه بُعد می دهد و از سویی به شکل حضور مردان در این دنیای زنانه اشاره دارد. مردانی که گرچه حضورشان کمرنگ و سایه وار است اما همچون جنینی که از بند ناف تغذیه می کند به این دنیای زنانه محتاج و وابسته اند. توصیفهایی از این دست که کارکردی چند گانه دارند، در تک تک روایتها به چشم می خورد. برای مثال در داستان روح مسخ شده کتایون توصیفها فیزیکی و جسمانی هستند و به خوبی مطابق با حس و حال جاری در داستان. مثلا :« حس کرد نوک چاقویی از سر شانه تا پشت گردنش کشیده شد، دردی زیر پوستش راه می رفت..» یا« به او نگاه کرد، به موهای فرفری روی ساعدش و ساعت مچی پهنی که توی گوشت دستش فرو رفته بود. » در نارنجی، برخی توصیفها تداعی کننده تابلویی نقاشی است و رنگها در آن نمود برجسته ای دارند. مثلا:« نشسته بود و غروب کدر را نگاه می کرد که مثل تابلوی ارزان قیمتی در پس زمینه درخت های پارک آویزان بود.» یا« خودش را جمع کرده بود مثل ماه که در نزدیکی افق نارنجی می شود.» یا در طهران: « ابرهای پنبه ای به درون تاریکی مکیده شده بودند و دیگر چیزی ازشان نمانده بود. یادش رفته بود بترسد. هراس جایی میان مسافرها آرام گرفته بود. سالم تنها چشم هایی بود که در مینی بوس می چرخید و آن جلو راننده ای را می پایید که صورتش در قاب آینه بزرگ جلو مینی بوس تاریک و روشن می شد...» توصیفی که در دل خود همه چیز دارد. تاریکی، جاده، هراس و تنهایی...
همچنین در داستان "
شاید اگر ویرجینیا وولف باشی" که تماما در ایستگاههای مترو می گذرد، شاهد توصیفهایی از این دست هستیم:
« پشت پنجره های واگن مثل اعماق اقیانوس، سیاهی قیر مانندی داشت. برآمدگی خاکستری رنگی روی دیواره تونل به چشم می آمد که شبیه فلس های یک جانور دریایی بود عظیم جثه و باستانی.... »
یا
« واگن مترو انباشته از هوای سرد بود و زن ها مثل مجسمه های یخی تکان نمی خوردند» «قطارها مثل مارهای آبی توی تونل های تاریک می خزیدند و آدمها را جابجا می کردند.»« خط آبی کمرنگ واگن های بهتری داشت....»
در این میان تنها لحظه ای که توصیف آن به عمد با بقیه داستان ناهمگون است، لحظه ورود یاسمن یا همان یاسمنگولی است.
« مانتوی زردی تنش بود با گلهای درشت قرمز و سبز که با رنگ تابلوی خروج بالای سرش به عکسی شبیه شده بود که یک عکاس مد گرفته باشد.» و چه انتخاب هوشمندانه ای در کلماتی که قرار است زنی را توصیف کنند که درست نقطه مقابل شخصیت اصلی است و در تضاد با او و دنیایش. یاسمن به دنیای درون ارتباطی ندارد و همچون وصله ای ناجور به یک بعدازظهر آرام از زندگی زن نویسنده داستان سنجاق شده و این نکته به خوبی در توصیفی که از لحظه ورودش ارائه شده پیداست. تنها نقطه ای در داستان که از رنگهایی به جز آبی و سیاه و خاکستری نام برده شده همین جاست.
بقیه توصیفات همگی مانند پازلی دنیای ذهنی و درونی شخصیت قصه را تکمیل می کنند و برای به تصویر کشیدن برشی از زندگی زنی درونگرا که در آشتی با ناخودآگاه است، چه انتخابی بهتر از دنیای زیرزمینی ایستگاه مترو، عنصر آب، اقیانوس و رنگهای آبی و سیاه و خاکستری که به خوبی فضای سرد و عمیق و رازآلود مورد نظر نویسنده را منتقل می کنند و در ضمن کاملا در تقابل با حضور پررنگ و مهاجم یاسمن قرار دارند که گویی بیگانه ای است از دنیایی دیگر.
از ویرجینیا ولف گفتم... و نوشته ام را با نقل قول دیگری از او نقطه می گذارم :« یک زن اگر بخواهد نویسنده شود ،باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد.»
برای نویسنده خوب و مستعد مشهدی، خانم نعیمه بخشی، پول و اتاقی از آن خود آرزو می کنم تا بتواند راهی را که محکم و پرامید آغاز نموده همچنان با قدرت ادامه دهد و در آینده شاهد آثار درخشانی از او در عرصه ادبیات کشورمان باشیم.
https://www.razavi.news/vdcenx8e.jh8zwi9bbj.html
razavi.news/vdcenx8e.jh8zwi9bbj.html
کد مطلب ۴۱۳۲۵
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما