کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

چند سکانس از زندگی سید رضا کمال‌علوی اسوه اخلاق و متانت

گاهی تو را کنار خود احساس می‌کنم

اما چقدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است

16 مهر 1397 ساعت 11:03

حمید سهیلی به تلفن همراهم زنگ زد. وقتی ساعت هشت صبح اسم حمید را روی صفحه موبایلم دیدم‌، حدس زدم حامل خبر خوبی نیست. بعد از سلام و احوالپرسی وقتی فهمید دیسک کمرم عود کرده، حرفش را نگفته خواست خداحافظی کند که مانع شدم‌. از حزن صدایش تقریبا یک چیزهایی دستگیرم شد. اصرار کردم حمید جان چه شده؟ اینوقت روز زنگ نزدی که فقط احوالپرسی کنی. صدایش لرزید و با بغض گفت رضا کمال از پیشمان رفت. حالم دگرگون شد‌. به هم ریختم. اصلا باورم نمی‌شد. یعنی حقیقت داشت؟یعنی سید رضا کمال‌علوی دیگر در بین ما نخواهد بود؟


هدیه سادات میرمرتضوی/سرویس هنر خبرگزاری رضوی
ما چند نفر بودیم که هر کدام با فکرهای بزرگی توی سرمان، در نخستین ماه از سال 90 از کلاس فیلم‌نامه‌نویسی مرکز سروش مشهد سر درآوردیم. یکی‌مان عشق فیلم فارسی بود و خیال می‌کرد قرار است با گذراندن این کلاس‌ها بازیگر مهمی شود. آن یکی می‌خواست همه دوره‌های این مرکز را تجربه کند و دیگری هدفش ساخت فیلم‌‌های جشنواره‌ای بود. من ولی خسته از سال‌ها داستان‌نویسی بی حاصل، دوست داشتم این بار ایده‌های ناب داستانی‌ام را در قالبی زنده‌تر و پویاتر به نام فیلم‌نامه بریزم. این‌ها را که برای استادمان تعریف کردم برق اشتیاقی در نگاهش افتاد و تا پایان دوره شاگردی استادی‌مان همیشه بعد از خواندن کارهای کلاسی‌ام، به عنصر داستانگی در نوشته‌هایم اشاره داشت. راستی از استادمان برایتان نگفتم. استادمان سید رضا کمال علوی بود. پیش از این، با او برخورد چندانی نداشتم جز اینکه در چند جشنواره‌ به عنوان دبیر و داور روی سن آمده بود. یک بار که در جشنواره‌ای اعلام کرد در بخش تئاتر هیچ اثری حائز رتبه شناخته نشده، از سخت‌گیری‌اش به خودم لرزیدم. تصویر او در کانون هنرمندان خراسان در روزهایی که برای جلسات نقد داستان به ساختمانی در خیابان صاحب‌الزمان می‌رفتیم هم در گوشه ذهنم خاک می‌خورد. حالا قرار بود سید رضا کمال‌علوی، همان مرد سختگیر که حتما خیلی هم بداخلاق بود استاد فیلم‌نامه‌نویسی‌مان شود. توی دل به بخت بدم لعنت می‌فرستادم. اگر می‌خواست مدام دعوایمان کند چه؟ حتما قرار بود دائم بهمان تکلیف هم بگوید. با این تصورات ذهنی پا به اولین کلاسش گذاشتم و با آمدنش، تمام ذهنیاتم در همان برخورد نخست به هم ریخت. او آنقدر شریف، مهربان و محترم بود که همان لحظه مهرش در دل و جانم نشست و آنچنان در روحم رسوخ کرد که هنوز با گذشت دو سال، سوگوار هجرتش هستم. امروز، روزی است که جامعه هنری کشور و خصوصا مشهد، این مرد بزرگ را در سن 59 سالگی از دست داد و من به عنوان شاگردی کوچک، نوشته‌هایی را که حاصل گفتگو با نزدیکان، دوستان و شاگردانش است تقدیم روح بزرگش می‌کنم:



همه نقش‌هایش را دوست داشتم
نام: نسرین
نام خانوادگی: یوسف‌نژاد
شغل: فرهنگی
نسبت: همسر سید رضا کمال‌علوی
استاد انسانیت بود. از لحاظ انسانیت و صداقت و پاکی مرد بزرگی بود و برای من همیشه حکم الگو و استاد را داشت. آشنایی من با همسرم برمی‌گردد به سال 58. آن روزها من در سالن اصلی هلال احمر، نمایش زنجیری‌ها را بازی می‌کردم و کمال‌علوی هم به عنوان سرپرست گروه تئاتر طلوع، نمایش زاویه را کار می‌کرد. ما در گروهی خودجوش فعالیت داشتیم و قرار بود سید رضا کمال‌علوی به عنوان کارشناس، نمایشمان را قبل از اجرا ببیند و اشکالات را بگوید. من روی سن بودم و ایشان در بین تماشاگران. در این نمایش که به خاطر تحولات بعد از انقلاب، فضایی مبارزاتی داشت، نقش یک مبارز را ایفا می‌کردم. مرحوم علوی همیشه در نقش‌آفرینی‌هایش از ما نظرخواهی می‌کرد. مثلا در متنی که می‌نوشت یا می‌خواست کارگردانی کند. من هم چون به این حوزه علاقه‌مند بودم حتی گاهی کتاب‌هایی که می‌خواندم و احساس می‌کردم متن خوبی دارد را بهش معرفی می‌کردم. نظر دخترمان هم که خیلی اهل مطالعه بود برای پدرش اهمیت زیاد داشت. کمال‌علوی برای ما ارزش زیادی قائل بود و همیشه ازمان نظرخواهی می‌کرد. خیلی اوقات وقتی می‌خواست دیالوگ‌هایش را تمرین کند از من می‌خواست نقش مقابلش را بخوانم. اکثر نمایش‌هایش را دوست داشت و بعضی را بیشتر. مثل نمایش خواستگاری از چخوف که سال 64 بازی و کارگردانی کرد و این اواخر هم به نقش ویلیام فروشنده در مرگ فروشنده علاقه خاصی نشان می‌داد. من ولی همه نقش‌هایش را دوست داشتم و هیچکدام برایم اولویت نداشت. تمام آن‌ها برایم پر از خاطرات خوب است. از نخستین نمایشش زاویه تا آخرین نمایش همه پسران من کاری از بچه‌های تئاتر شمایل. همسرم شمایل را خانه خود می‌دانست و هنرجوها و هنرمندهایش مثل اعضای خانواده‌اش بودند. از صبح تا بعداز ظهر، کار می‌کرد. طوری که نای حرفزدن نداشت. بعد به من تلفنی می‌گفت می‌خواهد شمایل برود. می‌خواستم خانه بیاید و کمی استراحت کند. ولی می‌رفت و وقتی 11 شب برمی‌گشت، هر چند جسما خسته بود، از لحاظ روحی شاداب شده بود. همیشه عاشق کار و کلاس‌هایش بود و بازیگری، کارگردانی و تدریس، همه را دوست داشت. به هنرجویانش بها می‌داد و معتقد بود اگر ما کار ضعیف آن‌ها را نبینیم و حمایتشان نکنیم رشد نخواهند کرد. حتی در روزهای مریضی و اوج درد، اگر هنرجویی تماس می‌گرفت با حوصله جواب می‌داد. آنقدر به مطالعه آثار خوب علاقه داشت که در روزهای سخت دیالیز که هر بار شش ساعت و هفته‌ای سه روز تکرار می‌شد، کیفی همراهش می‌برد که در آن چند کتاب و مجله بود و آن‌ها را در لحظات دردناک دیالیز می‌خواند. من هم مشوقش بودم و خودم کتاب همراهش می‌کردم. می‌گفتم اینطوری حواست پرت می‌شود و برایت بهتر است. صبور بود و دردش رابروز نمی‌داد. هنوز آخرین کتابی که با خودش برای دیالیز برد، توی کیفش است. کتاب جیکی‌جیکی ننه خانم. آن را به همان شکل همراه کیف به مجموعه شمایل اهدا کردم.

تا قله قاف
روز تشییع مرحوم، همانطور که می‌دانید پیش از مراسم اصلی، مراسمی نمادین در موسسه شمایل برایش برگزار شد. همیشه علاقه‌مندی همسرم را به مجموعه شمایل، محیط و تک‌تک بچه‌ها می‌دانستم. آن روز وقتی دیدم همه‌ چطور با جان و دل تلاش می‌کنند و چه خون دلی می‌خورند، تصمیم به اهدای همه وسایلش به این مجموعه گرفتم. ازشان خواستم برایم اتاقی کنار بگذارند تا تک‌تک اشیای متعلق به مرحوم همسرم را هدیه کنم. بچه‌ها خیلی زحمت کشیدند و این فرآیند چند ماه طول کشید. از لیبل زدن چند هزار جلد کتابش تا انتقال سایر وسایل مثل لباس و کلاه و کیف و کمربند. تمام لوح‌های تقدیر و... تک‌تک این اشیا و کتاب‌ها متعلق به شاگردانش است. حالا این مجموعه در موسسه فرهنگی هنری شمایل نورالخضرا در خیابان سناباد به شکل موزه‌ای کوچک در آمده است. 37 سال با هم زندگی مشترک داشتیم و شیرینی‌اش این بود که عشق هر دوی ما و علاقه‌مندی‌هایمان مشترک بود. هر کاری می‌کرد دوست داشتم و می‌گفتم حاضرم برای پیشرفتت با تو تا قله قاف بروم. وقتی مشهد را ترک کردیم تا معاون کانون پرورشی کودک و نوجوان تهران شود، این ترک دیار برایم خیلی سخت بود. ولی با خوشحالی همراهش رفتم و باز زمانی که تصمیم گرفت برای سمت قائم مقامی کانون هنرمندان خراسان به مشهد برگردد، با عشق برگشتیم. در طی آن سال‌ها متحمل سختی زیادی شدیم و حتی خانه‌مان را از دست دادیم. طوری که دیگر توان خرید خانه نداشتیم. ولی مادیات برای همسرم در قیاس با هنر، پشیزی ارزش نداشت. عقیده داشت هنر را نمی‌توان خرید و فروش کرد و اگر بخواهی از آن کسب روزی کنی، نمی‌تواند هنر پویایی شود. بیشتر سختی‌هایمان در زمینه همین مسائل مالی بود. وگرنه در کنار هم زندگی خوبی داشتیم. متاسفانه هنرمندان ما هیچوقت آن‌طور که باید به حقشان نرسیده‌اند. آن‌ها هنر ارزشمندی ارائه می‌کنند و باید از لحاظ مالی حمایت شوند. ولی این اتفاق نمی‌افتد. اکثریتشان شغل درستی ندارند و مجبورند کنار هنر، به کار دیگر بپردازند. تا جایی که یادم می‌آید همیشه در جمع هنرمندان این گلایه‌ها مطرح بوده است. اتفاقا دغدغه همیشگی مرحوم همسرم هم همین موضوع بود. اینکه هنرمندان حمایت نمی‌شوند، دیده نمی‌شوند و در نتیجه پیشرفتی در کارشان حاصل نخواهد شد. متاسفانه هیچوقت متولیان فرهنگی به این مسائل توجهی نشان نمی‌دهند. با همه این دشواری‌ها، به اعتقاد من، هنر خودش رسالتش را پیدا می‌کند. هنرمندان با همه سختی‌ها، اگر عاشق هستند، نباید صحنه را ترک کنند و بدانند این هنر شاید نان نداشته باشد ولی عشق دارد و هنرمند عاشق باید راهش را ادامه دهد و ایمان داشته باشد که هنر می‌ماند. شاید آن‌ها نگران باشند دیده نشوند و تاثیرگذار نباشند ولی هنر همیشه تاثیر خودش را خواهد گذاشت.

سفرت خوش رفیق و آقا
نام: سعید
نام خانوادگی: تشکری
شغل: فعال سابق تئاتر، نویسنده
نسبت: دوست و همکار سید رضا کمال‌علوی
تئاتر تنها نقطه مشترک من و رضا کمال‌‌علوی بود و بعد از جدایی من از تئاتر و بیماری‌ام، هرکدام در –اکت‌های- مجزا و بی خبر از هم زیست می‌کردیم. همچنان که رضاکمال‌‌علوی بسیاری از آثار نمایشی من را ندید و بسیاری را نخواند و از بودنش اطلاع نداشت، من هم بسیاری از کنش‌های مدیریتی او را نمی‌دانستم. ولی همچنان رفیق بودیم. اما هیچ رابطه‌ای تنها به دلیل بیماری زنده نمی‌ماند و هیچ رابطه‌ای هم فقط برای همین بیماری تخریب نمی‌شود. اگر آدم‌ها در جایی از هم جدا می‌شوند هیچ‌کدام از دو نفر محکوم به عدم رفاقت نیستند. بلکه مشترکات آن‌ها هر روز به دلیلی کم رنگ شده است. بیماری ام اس و عدم تکلم هشت ماهه‌ی من باعث شد به کشفی عجیب برسم و آن قطع کامل ارتباط با همه بود. این همه برای من چهارچوب تعیین کننده‌ای نداشت. چون نه مسوولیت اجرایی اداری در جایی داشتم و نه دارای بده بستان اداری با کسی بودم. خودم بودم و خودم. یک بیماری سمج که هم هزینه‌بردار بود و هم  عدم قدرت تکلم مرا از همه دور می‌کرد. نه می‌خواستم کسی را ببینم و نه امیدی به آینده داشتم. زمان، همه چیز در زمان اتفاق می‌افتد و تنها می‌مانی. تنها ماندم و دیگر به سوی کسی از رفیقانم بازنگشتم. رمان نوشتن، تنها نقطه کلیدی من به هستی بود و هست. بعد از عمل که با یاری آقای سید مهدی شجاعی و برخی از دوستان، مدیران ارشد انجمن تاتر هنرهای نمایشی و مرکز هنرهای نمایشی حوزه هنری تهران و انجمن تاتر دفاع مقدس کشور صورت گرفت، مرا برای همیشه از رفیقانم دور ساخت و من هم برای همیشه با تئاتر خداحافظی کردم. تا شنیدن خبر جدایی رضاکمال‌علوی از حوزه مدیریت تئاتر مشهد و بعد هم بیماری او، ما یکدیگر را ندیدیم تا ایام نوروز در شهر نیشابور و در یک رستوران. آن موقع او دیالیز می‌شد و من رادیوتراپی و لیزردرمانی. آن روز و در آن رستوران، ما حرف‌های نگفته زیادی با هم گفتیم و بعدها در مشهد و در ملاقات‌هایی در خیابان و به هنگام تردد، باز هم از یک واقعیت که هردو بیماری صعب‌العلاج داریم و تنهاییم، حرف زدیم. حقیقتی انکارناپذیر وجود دارد که بیمار نه یکدفعه، که چون خود بیماری -در دمی به کشاکش دردهایش و بی توجهی‌های دیگران-، نه تند، بلکه آرام از نبض زندگی می‌بُرد! رضا کمال‌علوی از زندگی دل برید. این یک اعلام تلخ نیست. یک حقیقت است. اکت آخر زندگی من و رضا کمال‌‌علوی در حالی رقم خورد که من از تئاتر بریده بودم و او همیشه و در هر حال با تئاتر پیوندی دراماتیک داشت. این بینش دراماتیک باعث می‌شود بازی در نمایش موفق -همه پسران من- رقم بخورد و صحنه تئاتر از حضور قدرتمندش اراده‌مندانه بر بیماری پیشی بگیرد. اما حقیقت این است که او مرد رفتن شده بود و نه اهل  منت از هیچکس. امروز که این یادداشت نوشته می‌شود ما چند بار دیگر داغدار اصحاب تئاتر شده‌ایم. پیش از او هم داغدار بودیم. ازحسن حامد تا منصور همایونی تا محمد حسین‌پور و سه قاصدک نمایش قاصدک من. اما –صحنه‌ی بی مرگی- رضا کمال‌علوی اجرای باشکوهی داشت. همه بازیگرانی توانا بودیم که کنار این مرشد دراماتیک در جای همسرایان. بعضی سرآمد دل‌شکستگی بودند و بعضی منتظر بخشش رضا کمال‌علوی. اما به راستی هیچکس در آستانه‌ی این درِ بی کوبه نمی‌ماند و همه به سرای جاوید می‌روند. کاش برای همه‌ی ما این همسرایی از سر دل باشد و نه بخشش. سیدرضا کمال‌علوی -سفرت خوش رفیق و آقا.


همیشه خیلی زود دیر می‌شود

نام: رضا
نام خانوادگی: وثوقی
شغل: فعال تئاتر و سینما
نسبت: دوست و همکار سید رضا کمال‌علوی
ساعت حدود دو بعداز ظهر عید غدیر سال هزارو سیصد و نود پنج بود که به تلفنش زنگ زدم. همیشه روزهای عید غدیر، هم برای احوالپرسی و هم برای تبریک به او زنگ می‌زدم. ولی اینبار خیلی سنگین جواب داد. با خودم گفتم حتما بد موقع زنگ زدم و مزاحم استراحت بعدازظهرش شدم. عذرخواهی کردم از اینکه بی‌موقع مزاحمش شده بودم ولی او که به راحتی نمی‌توانست صحبت کند گفت بیشتر از یک ساعت نیست از دیالیز آمده و هر وقت از دیالیز برمی‌گردد یکی دو ساعتی بی حس و حال و بی‌رمق است . گویا خیلی درد می‌کشید. خیلی ناراحت شدم. هیچوقت فکر نمی‌کردم تا این حد بیماری اذیتش می‌کند. رضایی که هر وقت بهش زنگ می‌زدم پر نشاط و پر انرژی بود، حالا دیگر نای صحبت کردن برایش نمانده بود. تماسم را خیلی طولانی نکردم و ازش خداحافظی کردم تا استراحت کند. دو سه هفته بعد، در حالی که در بستر بیماری و به جهت دیسک کمردر استراحت مطلق به سر می‌بردم، حمید سهیلی به تلفن همراهم زنگ زد. وقتی ساعت هشت صبح اسم حمید را روی صفحه موبایلم دیدم‌، حدس زدم حامل خبر خوبی نیست. بعد از سلام و احوالپرسی وقتی فهمید دیسک کمرم عود کرده، حرفش را نگفته خواست خداحافظی کند که مانع شدم‌. از حزن صدایش تقریبا یک چیزهایی دستگیرم شد. اصرار کردم حمید جان چه شده؟ اینوقت روز زنگ نزدی که فقط احوالپرسی کنی. صدایش لرزید و با بغض گفت رضا کمال از پیشمان رفت. حالم دگرگون شد‌. به هم ریختم. اصلا باورم نمی‌شد. یعنی حقیقت داشت؟یعنی سید رضا کمال‌علوی دیگر در بین ما نخواهد بود؟ نتوانستم تحمل کنم. به هر شکلی که بود به فکر تهیه بلیت و سفر به مشهد افتادم. ساعت حدود ده شب خودم را به مشهد و منزل رضا رساندم.دوستان قدیمی رضا از راه‌های دور و نزدیک برای سر سلامتی خانواده‌اش به منزلش  آمده بودند. رضا طوسی،رضا حیدرنژاد،حسن عاکفی و... همه جمع شده بودند و در بهت و ناباوری در سوگ رضای عزیز می‌گریستند. رفقای قدیمی را که دیدم بغضم ترکید. واقعا رضا رفت؟ آخر چرا به این زودی؟ رضا هنوز می‌خواست نمایش میراث را مجددا کار کند. خودش این را به حسن عاکفی گفته بود. پس چه شد؟ چرا به قولش وفا نکرد؟ آخر او که هیچوقت بدقول و بی‌وفا نبود. شاید هم در زود پر کشیدن رضا بی‌تقصیر نبودیم. چرا که هیچوقت فکر نمی‌کنیم همیشه خیلی زود دیر می‌شود.

بسیار بسیار مهربان بود
نام: علیرضا
نام خانوادگی: سوزنچی
شغل: فعال تئاتر و سینما
نسبت: دوست و همکار سید رضا کمال‌علوی
اگر بخواهم مقایسه‌ای درباره وضعیت تئاتر در دوران قدیم که امثال من و رضا کمال‌علوی فعالیتمان را شروع کردیم با الان داشته باشم، به عقیده من، هر زمانی اقتضای خودش را دارد. آن زمان، ما سالن نداشتیم و امکاناتمان کمتر بود. الان امکانات و سالن داریم ولی یک سری مسائل هست که برای هنرمندان محدودیت‌‌هایی ایجاد می‌کند. مثلا هر کاری را نمی‌توانند اجرا کنند و باید طبق آنچه در قانون آمده عمل کنند که این امر مسلمی است و ما باید تابع قوانین جمهوری اسلامی باشیم. آشنایی من با مرحوم علوی از سریالی شروع شد که ایشان کارگردانی می‌کرد و من تهیه‌کننده و مدیر تولید آن اثر بودم. به کمکش در شمال رفتم. ما آنجا با هم کار می‌کردیم و خاطرات خیلی خوب و خوشی داشتیم. یکی از خصوصیات خوبش مهربانی‌اش بود. آقای علوی بسیار بسیار مهربان بود و همه بچه‌ها دوستش داشتند. طی سال‌ها، کلاس‌های زیادی برای بچه‌ها می‌گذاشت که کلاس‌های مفیدی بود. بچه‌ها از درس‌های هنری‌اش استفاده کردند و الان در جامعه آن‌هارا به کار می‌بندند. خصوصیات اخلاقی بسیار خوبی داشت و متاسفانه من در روز وفاتش سر سریال عاشقانه بودم و بعد که مشهد آمدم از این فقدان، خیلی متاثر شدم. خداوند انشاءالله همه رفتگان را بیامرزد مخصوصا رفیق دوست‌داشتنی‌مان آقای علوی را. 


چه خوش باشد بعد از انتظاری...
نام: محمد
نام خانوادگی: مهاجر
شغل: فرهنگی و فعال تئاتر و سینما
نسبت: دوست و همکار سید رضا کمال‌علوی
سال 51 من در دبیرستان ملکی واقع در چهارراه زرینهمشغول تحصیل بودم. آن زمان معلمی داشتم به نام داوود کیانیان که درس تاریخ و اجتماعی‌مان به عهده ایشان بود. مقابل دبیرستان ما میلانی بود و در انتهای آن دبیرستانی دیگر به نام امیرکبیر .‌محل تحصیل مرحوم کمال‌علوی‌. هر دو ابتدای فعالیت‌های هنری‌مان بود وعلاقه‌مند به هنر نمایش‌. بنده در محل دبیرستان خودم با وجود آقای کیانیان امتیازی داشتم که او نداشت.در اوایل متوجه نبودم ولی بعدها متوجه شدم امتیاز کمال از من بیشتر و پر اهمیت‌تر است‌. چرا که او فعالیت هنری‌اش را خودجوش، با علاقه‌مندی و پشتکار، یکه وتنها انجام می‌داد .آشنایی ما زمانی شروع شد که مرحوم نمایش"هردو در یکشب"از مرحوم حسن حامد را کار می‌کرد و من را به عنوان گریمور خواست و انجام وظیفه کردم‌. این همکاری، شروع یک دوستی تداوم‌دار شد. سپس نمایش "قصه پسران عمو صحرا و ننه دریا" را در پیش داشت و من باز به عنوان گریمورهمکاری کردم. این دوستی تا پایان عمر ایشان ادامه پیدا کرد. آموزشگاه هنرهای نمایشی شمایل از قدیمی‌ترین و حتی تنها آموزشگاهی است که طی حدودا پانزده سال، فعالیت‌های خود را زیر نظر استادان برجسته شهر وکشورمان شروع کرد و هنوز هم به فعالیت‌های خود با همان امتیاز بالا ادامه می‌دهد. بسیاری از هنرمندان تئاتر از کانال این مجموعه خارج شده و مدرک گرفته‌اند. اما مرحوم کمال‌علوی، شنیده بودم ایشان وقتی بازنشست می‌شوند فوری از مراکز و مکان‌های ذی‌صلاح و علاقه‌مند به هنر نمایش و حتی دانشگاه‌ها و نواحی آموزشی ازشان تقاضای همکاری می‌کنند که نهایتا شمایل را می‌پذیرند. وقتی ازشان سوال می‌شود شما که بازنشسته شده‌اید در جواب می‌گوید من بازنشسته شده‌ام تئاتر که نشده... هیهات... انرژی مثبتی که در لحظات آخر عمر به شاگردانش می‌داد، لبخند و تبسم، نگاه عمیق مملو از حرف‌های نگفته، قدم‌های استوار و تاختن به جلو، صبوری وتحمل در برابر ناملایمات، آهسته سخن گفتن و گوش فرا دادن به سخن، بخشش و بزرگ‌منشی و... همه درس‌ها و صفات پسندیده ایشان بود که نیم قرنی که می‌شناختم همراهش بود... نمی‌دانم از کجا و چگونه و از کدام خاطره‌ با مرحوم کمال‌علوی بگویم‌. من با ایشان از سال 51 تا 60 همکاری تنگاتنگ داشتم که نتیجه‌‌اش آثاری چون طاغوت، زاویه و دیکته هم‌زمان، گناه بزرگ، آرزوها، هر دو در یکشب، پسران عموصحرا و دختران ننه دریا و... بود. حالا به هر گوشه و زوایای این 5 دهه فکر که فکر می‌کنم پر از خاطرات دوست‌داشتنی است. ولی می‌توانم به یک خاطره اشاره کنم که متاسفانه اجل مهلت نداد و بی‌رحمانه ما را از یکدیگر جدا کرد. پس از بیست سال دوری، زمانی که یکدیگر را یافتیم با خوشحالی بغلم کرد و گفت این هم بزرگ آقای نمایش میراثم‌. گویا قرار بود میراث بهرام بیضایی را کار کند. اما رفت و ما را تنها گذاشت‌. این خاطره برایم تلخ بود ولی  شیرینی آن زمانی بود که مرا در آغوشش می‌فشرد و امید به ادامه رزمش بود که: چه خوش باشد که بعد از انتظاری... به امیدی رسد امیدواری.
پشت آن چهره آرام
نام: حسین
نام خانوادگی: لعل‌بذری
شغل: نویسنده
نسبت: همکار سید رضا کمال‌علوی
اولین بار وقتی به کانون هنرمندان واقع در میدان صاحب‌الزمان آمدم تا فعالیتم را در انجمن ادبیات داستانی شروع کنم، زنده‌‌‌یاد کمال‌علوی را دیدم و بعد، سال‌های زیادی با ایشان مصاحبت داشتم. شخصیت مرحوم کمال‌علوی کلا یک شخصیت کاریزماتیک و قابل احترام بود. بسیار محترم، مودب و مهربان بودند. گاهی ما بعدازظهرها در محل کارمان می‌ماندیم تا کارها را انجام دهیم. ایشان هم بودند، بعد فراغتی پیش می‌آمد که می‌نشستیم با هم به گپ و گفت‌های شخصی‌تر. سیگار می‌کشید جوری که من دوست داشتم آنجور را. می‌دیدم که پشت آن چهره آرام، یک آدم غمگین پنهان است که سعی می‌کند خیلی این غم و اندوه را نمایش ندهد. به نظر من آقای کمال‌علوی در زندگی‌اش به خیلی از حق‌هایش نرسید، در حق‌اش جفا شد، فرصت نکرد آن‌چنان که باید چیزی را که دوست دارد بهش برسد. از دغدغه‌هایی که داشت و من مطلع بودم این بود که فضای خوبی برای انجام امور هنری مهیا شود. استاد کمال‌علوی غریب افتاد و رفت، حیف شد.
گوهری به نام سید رضا کمال‌علوی
نام: فائزه
نام خانوادگی: چشمه‌سنگی
شغل: نویسنده و خبرنگار
نسبت: کارمند سید رضا کمال‌علوی
از سال ۸۴در کانون هنرمندان با استاد آشنا شدم. آن زمان من مسئول روابط عمومی کانون بودم. از سال ۸۴ تا ۹۱. آذر ماه ۹۱ ایشان دیگر مدیر عامل نبودند و البته از آن به بعد هم باهاشان ارتباط داشتم تا... دوران همکاری با استاد لحظه‌‌لحظه‌اش شیرین و پر خاطره است. اصلا بهترین سال‌های زندگی من مربوط به همان دوران است. الان بعضی وقت‌ها با استاد درددل می‌کنم و می‌گویم کاش هیچ‌وقت رئیسم نبودید که من اینقدر بد عادت نشوم. آخر توقع دارم همه مثل استاد با همکارانشان و اصولا همه مراجعه‌کننده‌ها برخورد کنند و برایشأن آدمی ارزش قائل شوند. بعد از همکاری با استاد، موقعیت‌های شغلی زیادی داشتم اما گمشده من هیچ‌جا نیست‌. گوهری به نام استاد کمال‌علوی که قدرشان را ندانستیم. ایشان هر روز بخش زیادی از وقتشان را به مشاوره هنرجویان اختصاص می‌دادند و با احترام و حوصله وقت می‌گذاشتند. اصلا کسی ناامید از دفترشان بیرون نمی‌رفت. به قدری به مراجعه‌کننده‌ها و هنرجویان جوان بها می‌دادند که گاهی فکر می‌کردم با شخص یا مسئول مهمی جلسه دارند. بعد متوجه می‌شدم هنرجوی جوانی بوده که برای مشورت در امور هنری مراجعه کردهاست. حمایت از هنرمندان بزرگترین دغدغه استاد بود. ایشان  در صدد هموار کردن راه‌هایی بودند که پل ارتباطی بین هنرمند و ارگان‌ها و دستگاه‌های هنری را بیشتر کند و به اقتصاد هنر بها می‌دادند. شاید باورپذیر نباشد که یک همکار برای از دست دادن مدیرعاملش تا این حد داغدار باشد. ولی برای من بود. 16مهر ۹۵مشهد نبودم و پیامی روی گوشی‌ام دیدم از یکی از همکاران با این مضمون که استاد علوی هم رفت‌‌. با دیدن پیام فقط داشتم فکر می‌کردم منظور از رفتن چیست؟ شاید ذهنم نمی‌خواست پیام فوت استاد را باور کند. روزهای سختی داشتم و تا الان که دو سال گذشته هنوز یاد و خاطره استاد برایم زنده است. وقتی  مجتمع امام رضا(ع‌) می‌‌روم، تمام خاطرات برایم زنده می‌شود. پشت پنجره اتاق استاد می‌ایستم و با خودم فکر می‌کنم آیا این اتاق، این مجتمع و اصلا جامعه هنری مشهد، شخصیت جامعی مثل ایشان را دوباره تجربه خواهد کرد؟ هر چه دارم و هر چه آموختم همه از آن اوست. یادم است آن روزها گاهی اوقات که من و همکارانم از شرایط اقتصادی کانون هنرمندان به استاد شکایت می‌کردیم ایشان جمله معروفشان را می‌گفتند که ما همه یک خانواده‌ایم و باید کنار هم باشیم تا چراغ خانه(کانون هنرمندان)همیشه روشن باشد. آن موقع این جمله برایمان تکراری و عادی بود. ولی الان بعد از گذشت چند سال که تجربه کار در محیط‌های دیگر را دارم متوجه می‌شوم خانواده‌ای که استاد ازش حرف می‌زدند چه مفهومی دارد و اینکه یک مدیرعامل بتواند محیط کار را در قالب یک خانواده با اتحاد و همدلی و صمیمیت مدیریت کند، اتفاقی است که هرگز نظیرش را ندیدم و نخواهم دید. من معنی اندوه را به معنای واقعی با از دست دادن استاد فهمیدم و آنقدر برایشان گریه کردم که بالاخره به خوابم آمدند تا آرام شدم. آذر ماه ۹۱ وقتی حجم نظرتنگی‌ها و بی‌مهری‌ها بالا گرفت و ایشان از مدیریت کانون استعفا دادند و خانه‌نشین شدند، روحشان رنجید و از بین ما رفت و ۱۶ مهر ۹۵ جسم مطهرشان در خاک آرمید. در همه عکس‌هایی که از استاد در دسترس هست لبخند کوچکی در پس چهره‌شان هویداست. روزهای تلخی داشتند اما همواره لبخند می‌زدند، عصبانیت و تلخی را هیچ‌وقت در طول دوران همکاری ندیدم. گاهی تو را کنار خود احساس می کنم ... اما چقدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است.

بار دیگر پدرم را از دست دادم
نام : تکتم
نام خانوادگی: حسین‌پور
شغل: نویسنده
نسبت: هنرجوی سید رضا کمال‌علوی
سال 86 برای اولین بار کلاس فیلم‌نامه‌نویسی سروش ثبت‌نام کردم. آن زمان فیلم‌نامه را مدرس دیگری تدریس می‌کرد که خیلی ازش یاد گرفتم. بعد از چند سال وقفه شنیدم سروش دوره‌های جدیدی برگزار می‌کند و آنجا بود که برای اولین بار اسم استاد کمال‌علوی را شنیدم. تا قبل از آن هیچ شناختی از ایشان نداشتم. حتی کمی تردید داشتم در این دوره شرکت کنم. بالاخره دل به دریا زدم و ثبت‌نام کردم و هنوز هم فکر می‌کنم این تصمیم مسیر زندگی من را تغییر داد. یادم است اولین جلسه با همان لبخند مهربان همیشگی وارد کلاس شدند. به محض اینکه دیدمشان به شدت یاد مرحوم پدرم افتادم. استاد خیلی شبیه پدرم بودند. چه به لحاظ ظاهری که چهره مهربان و آرامی داشتند و همیشه لبخند می‌زدند و چه از این لحاظ که پدرم هم معلم بودند. بعدها در مجلس ختمشان به دخترشان گفتم حس می‌کنم یک بار دیگر پدرم را از دست دادم. از آنجایی که هیچوقت ندیده بودمشان بیشتر نگران این بودم آیا کلاسشان برایم مفید هست یا نه.  بعد که پرس و جو کردم مطمئن شدم این‌طور خواهد بود. فکر هر چیزی را می‌کردم غیر از اینکه آشنایی با ایشان تا این حد در زندگی من تاثیرگذار و تعیین‌کننده باشد. وقار و متانت و آرامشی که خاص هنرمندان تئاتر است در تک‌تک رفتارها و گفتارشان نمود داشت و این آرامش در کنار مهربانی و خوش‌قلبی و صداقت عجیب استاد کمال‌علوی بود که تا این حد شخصیتشان را متمایز می‌کرد و باعث می‌شد شاگردان و همه کسانی که ایشان را می‌شناختند و باهاش کار کرده بودند شیفته‌اش باشند. خیلی چیزها ازشان یاد گرفتم. از چگونه نوشتن و مطالعه کردن تا صبر و سعه صدر و احترام به عقیده مخالف. اما شاید مهم‌ترین درسی که ازشان آموختم صداقت و یکرنگی بود. استاد کمال‌علوی به معنای واقعی کلمه خودش بود. بی‌اغراق می‌گویم آشنایی من با استاد کمال‌علوی شروع نوشتنم به شکل حرفه‌ای بود. تا قبل از آن جسته و گریخته چیزهایی می‌نوشتم اما هیچوقت برایم جدی نبود و خودم را باور نداشتم. اما حضورم در کلاس‌های استاد از دو جهت بهم کمک کرد تا نوشتن را جدی بگیرم. از یک طرف نکات آموزشی که از ایشان یاد گرفتم و تشویق و حمایتشان از تمرین‌هایی که در کلاسشان می‌نوشتم و از طرف دیگر آشنایی با یکی از بهترین دوستانم که به واسطه شرکت در کلاس‌های ایشان بود و منجر به شروع همکاری‌مان شدکه هنوز هم خدا را شکر ادامه دارد. به نظرم آدم‌های خوب در زمان حیاتشان هیچوقت آن‌طور که باید شناخته نمی‌شوند و تازه بعد از رفتن، اطرافیانشان متوجه می‌شوند چه گوهری را از دست دادند. ما هم به عنوان شاگردان استاد از این قاعده مستثنی نیستیم. آدم‌های خوبی مثل استاد کمال‌علوی هر وقت از پیشمان بروند زود است و حسرتی تا ابد در دلمان می‌ماند که چرا قدرشان را ندانستیم و کاری برایشان نکردیم.
مردم هنرمندشهر  قدر او را می‌دانستند
نام: منیره
نام خانوادگی: خدابخش حصار
شغل: نویسنده
نسبت: شاگرد سید رضا کمال‌علوی
اولین روزی که استاد علوی را دیدم در ساختمان ارشاد در نزدیکی میدان صاحب‌الزمان بود‌.ایشان ریاست کانون هنرمندان را بر عهده داشتند و من برای کاری آمده بودم و نمی‌دانستم ایشان در اتاق ریاست تشریف دارند‌.ازشان راهنمایی خواستم‌. آنچنان تحت‌تاثیر شخصیت و برخورد گرم و افتادگی‌شان قرار گرفتم که هنوز آن صحنه را به خوبی به یاد دارم. از اتاقشان بیرون آمدند و همراه من آمدند و راهنمایی‌ام کردند. البته اسم زیبایشان را به عنوان هنرمند شنیده بودم‌. بعد که متوجه شدم دعا کردم ارشاد خراسان چند نفر مثل ایشان داشته باشد تا هنرمندان و نویسندگان و شاعران با روی خوش آن‌ها حس کنند ارشاد خانه آن‌ها است و کسانی مثل زنده‌یاد کمال‌علوی، پدر مهربان و دلسوزشان‌. متاسفانه دعای من هنوز در کهکشان معطل اجابت است. سال‌ها بعد یک دوره فیلم‌نامه‌نویسی در سازمان سروش صدا و سیما در محضرشان بودم‌. به نظرم ایشان اگر مثل خیلی‌ها به پایتخت می‌رفتند با تحصیلاتی که داشتند و دیگر امتیازاتشان‌، بی‌شک یکی از چهره‌های مطرح کشور و حتی جهانی می‌شدند‌. فکر می‌کنم همین موضوع این انسان نازنین را آزرد. اما وقتی در تشییع پیکرشان حضور داشتم، مطمئن شدم مردم هنرمنداین شهر  قدر او را می‌دانستند. به هرحال ضرری که جوانان مشهد از فقدان ایشان دیدند کم نبود و نیست و متاسفانه کسی جای ایشان را پر نکرد‌. خدا دیگران را که در شهرمان تک و کمیاب هستند برایمان نگه دارد انشالله.
مهری که دریغ شد
برای تهیه این گزارش، به خیلی افراد مراجعه کردم و با خیلی‌ها تماس گرفتم. مثل آقای هنرمندی که حالا شخصیت مهمی در تهران شده و پاسخم را نداد. مثل بازیگر تئاتری که فکر می‌کردم حتما به یاری‌ام می‌شتابد ولی دریغ از جوابی یک کلمه‌ای‌. ولی خیلی‌های دیگر هم با صبوری و مهربانی به کمکم آمدند. آن‌ها که دل در گروی عشق سید رضا کمال‌علوی داشتند. می‌خواستم با رفتن به موزه استاد کمال‌علوی این مطلب را کامل‌تر کنم که دیدار از این موزه میسر نشد. برای تهیه این سطور، روزها اشک ریختم. ولی حالا که به پایان رسیده فکر می‌کنم ارزشش را داشته است. حالا می‌توانم چشم‌هایم را ببندم و استاد کمال‌علوی را در ذهن مجسم کنم که نگاه عمیق و پر مهرش را بهم دوخته و لبخند کجکی همیشگی‌، کنج لبش نشسته است. مثل روزی که با چند نفر از هم‌کلاسی‌ها به دفترش در کانون هنرمندان رفتیم تا برای کتاب فیلم‌نامه‌ای که با تشویق‌هایش در دست چاپ داشتیم مقدمه‌ای بنویسد. مثل آن عصر سرد پاییزی که من و رفیق جان را به کلاسش دعوت کرد تا برای هنرجویان ترم جدید درباره فیلم‌نامه‌هایمان بگوییم، مثل آن روز که با گریم جو کلر در نمایش همه پسران من، برای من و دوستم دست تکان داد و مثل آخرین بار که میان تاریک روشن نگارخانه رضوان در نمایشگاه عکس، چهره رنجورش را دیدم و با اینکه از بیماری و دردهایش می‌گفت، باز لبخند می‌زد. چرا که او زاده مهربانی بود و افسوس که چه زود مهر بی مهر، این مهر را از ما دریغ کرد.


 


کد مطلب: 34679

آدرس مطلب :
https://www.razavi.news/fa/report/34679/گاهی-کنار-خود-احساس-می-کنم

رضوی
  https://www.razavi.news