مروری بر جلسه نقد کتاب «افتاده بودیم در گردنه حیران» از سلسله نشستهای «آن»
و باز فردا که ساقه علف سبز میشود
هدیه سادات میرمرتضوی/سرویس هنر خبرگزاری رضوی
آن روز آخری با من بود. برده بودمش حرم برای زیارت. با هم وضو کردیم و رفتیم داخل و به نماز شدیم. من یک مقدار دلم آشوب بود. نماز را که سلام دادیم، زیارتنامه برداشتم به خواندن. پدرکلان برخاست. گفت: "باش تا من از خاطری آسوده یک زیارتی بکنم". خواستم که همراهش بروم. دست به سر شانهام گذاشت که "نی"! من مادر مرده اگر میدانستم ای طور میشود گوش به گپش نمیدادم و به ردش میرفتم. اما نمی دانستم... چه میدانستم؟ با همان نادانستگی هم وقتی در آن شلوغی از چشمم افتاد، میان دلم یک بارگی خالی شد. اما به خودم هراس راه ندادم. زیارتنامه را که تمام کردم از ایمام رضا خواستم که یک راهی به پیش پای ما بگذارد. یک راه خیری که از ای پریشانی به در بیاییم. از ای در به دری و خانه به دوشی. اصلا به دلم نبود که با بابا راهی شوم. مادر هم دلش نبود. به اجبار تسلیم زور بابا شده بود. پدر کلان ولی هیچ بروز نمیداد که خاطرش به کدام سر است. به مزارشریف یا به اینجا. یک ساعتی که طی شد به دلم جوش افتاد و ورخاستم یک خبر بگیرم. یک به یک صحنها را خوب چشم دواندم تا داخل ضریح به آن شلوغی که هرکس تقلا میکرد دستش را به ضریح برساند من دنبال پیرمردی بودم که ی رنگی شانه داشته باشد. هی چندین بار با فشار جمعیت رفتم تا به آخر برگشتم ولی هیچ خبر نبود...». چشمهایم را میبندم و پدرکلان را تجسم میکنم. میان شلوغی زوار حرم و ذکر یا رضا جان. دلم عجیب میگیرد. با بلا دختر داستان «اندوهی دور گردن» همراه میشوم و به بخت بد او و مونس لعنت میفرستم که چرا آن تاریکی نحس، انقدر زود سراغ پدر آمد؟ در داستان «تمام مسیر را میخوابیم»، دل توی دلم نیست. حالا چطور میخواهند به مانجان حقیقت را بگویند؟ پیرزن زیر بار این مصیبت خرد میشود. با داستان «پرسیاوشان» و «موقوف فراموشی ایام»، به حال مظلومیت شهدا اشک میریزم و با داستان «گوش ماهی»، کلمه به کلمهاش را زیر و رو میکنم تا راز پریسیما و دریای بابلسر را کشف کنم. کتاب «افتاده بودیم در گردنه حیران» را میبندم. کتاب بدجوری گرفتارم کرده است. در گردنهها و پیچ و خمهای داستانیاش، در ذهن شخصیتها، ماجراها، دردها و شادیهایشان. فردا جلسه نقد کتاب است و به خودم یادآوری میکنم حتما از حسین لعلبذری، جریان کما رفتن همسر و دختر محمود را در داستان ششم بپرسم.
اندکاندک جمع مستان
یک، دو، سه، چهار... از پلههای بنیاد بینالمللی امام رضا(ع) پایین میآیم و جلوی در اتاق جلسات، پوستر اولین نشست تخصصی ادبی از سلسله نشستهای «آن»، جلوی چشمهایم خودنمایی میکند. داخل میروم و سلام میکنم. چهرهها آشناست. حسین لعلبذری، با لبخند خوشامدگویی میکند و لیلا صبوحی خامنه، احوالپرسی. هادی تقیزاده سر تکان میدهد و منیره خدابخش حصار از ردیف آن طرف، لبخندی شیرین میزند. زهرا زارعی را میبینم و تحسینش میکنم که با وجود مشغلههای مادرانه باز هم در جلسات داستانی حضور دارد. آسیه یزد فاضلی، علی براتی گجوان، فاطمه خلخالی استاد، وحید حسینی ایرانی، چه همه داستاننویس درجه یک اینجا جمع شدهاند. چه همه روح و احساس. انگار همه از این اتفاق خوب خوشحالند و آمدهاند تا چاپ مجموعهای جدید از هنرمند شهرشان را جشن بگیرند. بالاخره حسین عباسزاده هم از راه میرسد. یکی از داستانیهای دیگر که قرار است دبیری جلسه را عهدهدار باشد. حالا همه روی صندلیها نشستهاند. لعلبذری با ریشهای جوگندمی، نگاه پر اشتیاقش را یک لحظه هم از دوستان قدیمیاش برنمیدارد. معلوم است حال دلش از این دورهمی، حسابی خوب است. به لعل بذری نگاه میکنم و خاطرات سالهای قبل جلوی چشمانم جان میگیرد. خیابان صاحبالزمان، انجمن ادبیات داستانی. عصر چهارشنبههایی که کتابچههای داستانی با رنگ کاهی را منگنه میزدیم و چشمانتظار حضور بچههای داستاننویس میشدیم. تا در هرم داغ روزهای تابستان و سرمای غروبهای دلگیر زمستان، یکییکی از گوشه و کنار شهر از راه برسند و برای لحظاتی فارغ از هیاهوی جهان دور هم جمع شویم و بهترین داستانهای کوتاه ایران و جهان را به نقد بکشیم. حالا حسین لعلبذری با اولین کتابش به نام «افتادهایم در گردنه حیران»، مقابلمان نشسته تا نظرات دوستان قدیمی و جدیدش را بشنود. راجع به مجموعهای 12 داستانی که به قول خودش داستانهایی در بازه زمانی بیست ساله را دربرمیگیرد.
پروسه سخت نوشتن و نشر
«خیلیها سوال میکنند که چرا چاپ اولین مجموعه داستان من این همه سال طول کشید. حقیقتا من خیلی رغبتی به چاپ کتاب و منتشر کردن یک مجموعه نداشتم. بلکه بیشتر تنفس در فضای داستان برایم اهمیت دارد. مراوده با دوستان داستانی و خواندن داستانهای خوب برایم ارزشی به مراتب بالاتر دارد. دلیل دیگرش پروسه سخت نوشتن و پروسه سختتر چاپ کتاب است. این پروسه چاپ در شرایط کنونی کار طاقتفرسایی است. شما زمانی را برای نوشتن صرف میکنید تا با شوق و ذوق داستانهایتان را نشر دهید. اما پیدا کردن ناشر و مجاب کردنش خصوصا اگر کار اولتان باشد و اسمی در ادبیات داستانی نداشته باشید، واقعا سخت است. هر چند اگر اسم و رسمی داشته باشید باز هم دشواریهای خودش را دارد. اما برای من شکلگیری این اثر به لطف دوستان خوبم و مریم حسینیان که مجموعه را جمعآوری کرد و حسن محمودی از نشر نیماژ که کار را اواخر سال 96 از من گرفت و بهار 97 به نمایشگاه رساند، میسر شد». لعلبذری این توضیحات را در پاسخ آنهایی میگوید که به تاخیر طولانیاش برای چاپ اولین کتاب معترض هستند. بعد، به درخواست دوستان، قسمتی از داستان «افتاده بودیم در گردنه حیران» را خوانش میکند: «همهاش تقصیرهمین خدابیامرزه که به این مصیبت گرفتاریم. عوض اینکه حالا به عروسیخانه باشیم و دور دامادی پسر قاضی خلیفه، این جا توی برف وبوران گیر افتادیم. مثلا برادرگفته داماد بودیم ها! جام چقدر خالی باشه حالا که حنا میذارن کف دست شاه داماد. حتمنی عثمان هم دوتار میزنه و دوبیتی میخوانه. چقدر پول دادم سر رخت و لباس نو که آبروداری کنم وسط مجلس وقت عروسکشون که دهلچیها میکوبن و جوونای قلعه رقص چوپ میکنند. چه فایده؟ پسره کم عقل هم خودش را به کشتن داد هم ... به عیش ما. نمیدانم اصلا همچی آدمی غیر از دردسر چی برای نظام داره که آوردنش خدمت؟ یک کلمه فارسی که بلد نبود اختلاط کنه. تفنگ و دسته بیل براش فرق نداشت. هر چی هم میگفتند فایده نداشت. به کلهاش نمیرفت. فقط هم چای خوردن بلد بود و سگبازی. وقت و بی وقت گداجوش میگذاشت بالای آتیش و چای درست میکرد. کار به کار هیچکی نداشت مگر که سر به سرش میگذاشتن...».
داستانهایی جاندار و واقعی
«من از داستان اول مجموعه یعنی گوشماهی خیلی خوشم آمد. دغدغه داستان برایم جالب بود و من را گرفت. همینطور داستان پدرکلان. این دو داستان فضای متفاوتتری ایجاد کرده بودند. ولی بقیه داستانها آن تاثیری که باید روی احساس داستانی مخاطب بگذارد را نداشت. مثلا در داستان شیرجه، نبود مامان طاهره آنقدر محسوس نبود. انگار پسر بعد از فقدان مادر، سیر طبیعی زندگی خودش را داشت. نکته دیگر این است که چون بعضی داستانها در سالهای دور نوشته شده، مخاطب امروز فضای جدیدی را نمیبیند. ما در خیلی از داستانها لایه ظاهری از یک زندگی را میبینیم در حالی که ممکن است اتفاقی مثل مرگ که درونمایه خیلی از داستانهاست، کل مسیر زندگی یک فرد را عوض کند». زهرا زارعی، مثل همیشه پر شور و حرارت صحبت میکند و حرف دلش را بیتعارف میگوید. حالا نوبت فرشته علیجانی است که درباره کتاب بگوید: «اغلب داستانهای مجموعه جان دارند و اتوکشیده نیستند. انگار با خواندن این آثار سینهات سنگین میشود و به فکر فرو میروی. در داستان گوشماهی، شخصیت آصف عمیق، ملموس و محبوب است. او با همه افغانها فرق دارد. یک مرد عاشق و برازنده ولی ناکام است. اثر دیگر به نام پرسیاوشان، تصویرهای زندهای دارد و هر چه جلوتر میرود ته دلت بیشتر خالی میشود. تعلیق داستان گردنه حیران، شگفتزدهات میکند و آن ضربه بزرگ پایان داستان. ولی در کل، اگر ضرباهنگ داستانها تندتر بود، حس بیشتر منتقل میشد. داستان پدرکلان دیالوگهای خیلی قدرتمندی دارد. زبان و طنز جاری در داستان "در ذکر حکایت احتضار شیخ عبدالواحد اسطیرآبادی" متناسب با فضای هجوگونه و سوررئال اثر است و بالاخره داستان نگهبان سوبر، اثری است که حس دلهره را به خوبی منتقل میکند. آب مقدس است و در حریم این آب، واهمه اصلی آلودن است. دیالوگهای این اثر، در سطح باقی ماند که دلیلش شاید این باشد خود دختر و پسر هم بسیار سطحی بودند اما پا به جایی گذاشتند که آنها را به عمق کشاند».
اثری با زیستگونههای متفاوت
امینی، یکی دیگر از داستاننویسان و منتقدین مشهدی است که در نشست «آن» حضور پیدا کرده است: «به آقای لعلبذری تبریک میگویم. از خواندن این اثر لذت زیادی بردم. چرا که نویسنده موفق شده در قالب کلمات و جملات، آهنگ و موسیقی خاصی در داستانها ایجاد کند. طوری که تا آخر همراهشان میشوی. همین همراه شدن برای خوب بودن یک اثر کفایت میکند. ولی در این کتاب، بیشتر داستانها به جای اینکه سمت نمایش بروند، سمت نقل و توضیح میرفتند. بیشتر شخصیتها درونگرا بودند و دغدغههای فردی داشتند. این درونگرایی گاهی ممکن است مخاطب را خسته کند. لعلبذری در این کتاب، مرز بین خیال و واقعیت را به خوبی طی میکند و مرز بین حال و گذشته را میپیماید. نکته دیگر این است که ایشان از کلماتی استفاده کرده که اثر را فخیم میکند. واقعگرایی پلشت در داستانهای این مجموعه مشهود بود. یعنی نویسنده سعی نکرده بود چیزی را سانسور کند و به دنیای امروزی ما نزدیک میشد».فرهاد حاجری، دیگر داستان نویس حاضر در جلسه عقیده دارد: «بعد از خواندن کتاب تمایلی به نقد نداشتم چون به اعتقاد من وقتی آدم از خواندن یک داستان لذت ببرد نباید خیلی در جزییاتش کند و کاو کند و دنبال ضعفها و نکتههای منفیاش باشد. این کار لذت را میگیرد. کلیت داستانهای مجموعه حال و هوای خاصی داشت. یکی از ویژگیهای مثبت این مجموعه این است که زیستگونههای متفاوتی میبینیم. برخلاف خیلی از داستانهای امروز که محدود به تهران و فضاهای آپارتمانی شده ما در این کتاب از فضای آذربایجان تا افغانستان و خراسان را تجربه میکنیم. بحث دیگر تم یکسانی است که در اکثر داستانها وجود دارد و آن مرگ است. بسیاری از داستانها با این موضوع درگیر است. این تم یکدست باعث شده داستانها بر دل بنشیند».
امتیازی بالا در حوزه ادبیات داستانی
علی براتی گجوان نویسنده کتاب «پسر من قاتل است»، نفر بعدی است که پس از پخش کلیپی که شامل خوانش قسمتهایی از کتاب با صدای افراد مختلف است، نظراتش را درباره اولین اثر لعلبذری اینطور میگوید: «در پاسخ به کسانی که معترض هستند چرا حسین لعلبذری اولین کتابش را اینقدر دیر چاپ کرده باید بگویم اتفاقا او خوب زمانی را برای چاپ کتاب انتخاب کرده است. ما در جایجای این اثر، تجربه زیستی حسین لعلبذری، پختگی متن و نگاه ایدئولوژیکش به جهان هستی را میبینیم. من معتقدم هر اثری که از نویسندهای مشهدی چاپ شود، قابل تقدیر است. بسیاری از مجموعهها را میشود یک نفس خواند و نیازی برای برگشتن دوباره و خواندن اثر نیست. یک نوع سادهنویسی در این آثار دیده میشود. ولی انگار این مجموعه نوشته شده تا چند بار خوانده شود. یعنی داستان این کنش را ایجاد میکند و پرسشهایی که نویسنده چه میخواسته بگوید و شکل دهد. داستان، از اول رو باز نمیکند. حسی که درباره این کتاب داشتم کندی مفرطی بود که در متن هست. داستان امروز نیازمند حوزه تصویر است. در این اثر، کنش بزرگ و سترگی دیده نمیشود. البته به جز داستان "رد تیغ غارتگر". کتاب در رابطه با آدمهایی نوشته شده که کف خیابان و گم هستند و دیده نمیشوند. داستانها جغرافیا ندارد. نه به معنای مکانیتی خاص. بلکه شامل یک نگاه تعمدی انسانی است که هر کس با هر عقیده و گرایش و زبانی میتواند در جامعه مدینه مورد نظر نویسنده، قابل تامل و تفکر باشد». این مدرس و پیشکسوت داستاننویسی در بخش دیگری از صحبتهایش اشاره دارد: «این کتاب، از دغدغههای افغانها میگوید و شکل دیگری از زندگی آنها را شرح میدهد. از گمگشتگی انسانهای مهاجر میگوید. از جنگ و تلخیهایش میگوید. اکثر داستانها در ذهن مخاطب تمام نمیشوند. هر نویسنده که کتابی چاپ میکند دنبال مخاطب است. لعلبذری هم اینجا تکلیفش را روشن کرده که دنبال چه مخاطبینی است. این مجموعه برای عامه مردم نیست. برای قشری است که میخواهد اندیشه کند و کنشی هر چند کم را دنبال کند. کنشها بزرگ نیستند جز داستان آخر. آخرین داستان از نظر من جذابترین است و در حوزه کنش و واکنش عمق پیدا کرده است. در بقیه داستانها کندی روند، من را اذیت میکرد. آرامش همیشگی نویسنده در حوزه متن جاری شده و اثر، جزو معدود آثاری است که میتوانم امتیاز خیلی بالایی در حوزه ادبیات داستانی کشور به آن بدهم. ما همچنان در انتظار مجموعههای دیگر نویسنده هستیم».
در هم تنیدگی تکنیک و محتوا
فاطمه خلخالی استاد نویسنده کتاب «نزدیکتر بیا»، نقد مکتوبی را که برای این اثر نوشته است میخواند: «در گذشته که آدمها در دنیای داستان پرسه میزدند تا از حقایق جهانهایی سردربیاورند که هنوز پا به آنجا نگذاشته و کشفش نکرده بودند نویسنده دست به خلق داستانهایی میزد که با دنیای واقعی تفاوت بسیار داشت. در واقع داستاننویس، تصویری از جهانهای نادیده با تخیل خود خلق میکرد و پیش چشم مخاطب میگذاشت. اما اکنون که آدمی به کشف حقایق بسیار دست یافته، جهانهای مختلف نادیده را زیر پا گذاشته و در نهایت اسیر شوربختی و بختبرگشتگی شده است حالا که چگونگی مواجهه با زندگی، مسئله انسان امروز است توقع او نیز از دنیای داستانی دست یافتن به لایههایی از زندگی واقعی خودش است که پذیرش مصائب را برایش آسان میکند. روایتهایی که ناقلانش در این شوربختی با او همدردی کنند مثل داستان اندوه مردی که خواهر عاشقش خود را در دریا غرق کرده است. همانند داستان آن مرد جوانی که پیش از مهاجرت اجباریاش از ایران به سوی کشورش افغانستان برای همیشه پدربزرگش را در حرم امام رضا گم میکند. همچون داستان حسرت خانوادهای که سالها صدایی از گلوی پدر بیمارشان نشنیدهاند. مثل داستان سرگردانی غواصان که روحشان روی آبها پرسه میزند. یا همانند داستان خراشیده گلوی مرد عاشقی که یارش او را سر بریده است. اینها چند روایت از زندگی آدمهایی است که حسین لعلبذری آنها را در قالب داستانهای کوتاه بیان کرده است. مجموعه "افتاده بودیم در گردنه حیران" 12 داستان از زندگی انسان سرگشته امروز است. قصههایی که چنان سازههای داستانی اعم از شخصیت دیالوگ زاویه دید و مکان و زمان در آنها به خوبی به کار گرفته شده است که مخاطب حین خواندن فراموش میکند در دنیای داستان به سر میبرد او عین زندگی را میبیند و میخواند...». خلخالی، بعد از خواندن متن خود درباره درهم تنیدگی تکنیک و محتوای این اثر صحبت میکند و اینکه مخاطب در حین خواندن شک میکند آیا نویسنده تعمدی این تکنیکها را به کار برده است یا خیر. او اضافه میکند طی گفتگویی که با نویسنده اثر داشته، از زبان او شنیده که تکنیکها جوری در اثر به کار رفته که نخواهد در چشم مخاطب باشد. خلخالی در پایان صحبتهایش میگوید: «این مجموعه را خیلی دوست داشتم. واقعا مجموعه خوبی بود و ما مشهدیها خیلی میتوانیم بهش افتخار کنیم».
مشهد، نویسندگان خیلی خوبی دارد
هادی تقیزاده نویسنده کتابهای «گراف گربه» و «باواریا و چند داستان دیگر» هم که در این نشست شرکت کرده است، میگوید: «میخواهم از داستان کوتاه بگویم و اینکه اصلا داستان کوتاه برای آدمیزاد چه اهمیتی داشته است. هر شکل از هنر و خصوصا هنرهایی که با زبان در ارتباط هستند برمیگردند به یک نوستالژی بزرگ آدمیزاد و این نوستالژی، نوستالژی نگاه بشر است به آنچه هست و نیست. این نوستالژی در داستان شکل دارد. اگر از قصههای پریان که پایه هر داستانی است بگذریم، به داستانهایی میرسیم که از قرن 15 به بعد شروع به پیدا کردن شکل خودشان کردند. پایه نوشتن داستان در دوره مدرنیته فعالیتی در برابر وضع موجود است. چه داستاننویس بخواهد وضع موجود را به هم بزند چه آن را تکان بدهد و یا اینکه از آن بگذرد. همه اینها مستلزم این است شخصیتهایی که در داستان ظهور میکنند، مسئلهدار باشند تا داستان را به جلو حرکت دهند. این نوستالژی برای شخصیتهای مسئلهدار، فضایی ایجاد میکند که پلات داستان شکل میگیرد و یک نوع بازگشت به خاستگاه را مطرح میکند. داستان انگار در اثر یک از جا در رفتگی ایجاد میشود. این ضربه میتواند سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و.. باشد. در کتابی که در حال نقدش هستیم، نویسنده با اینکه خودش شخصیت پراگماتیکی ندارد، خیلی از شخصیتهای داستانهایش مسئلهدار هستند. یعنی این مشکل و نوستالژی برایشان وجود دارد. اما من همیشه فکر میکنم یک جایی این شخصیتها کم میآورند و عقبنشینی میکنند. حرکت میکنند اما حرکاتشان سترون میماند. دلیل این عقیم ماندن را نمیدانم. چون لعلبذری از نظر من نویسنده بسیار خوبی است و نثر کاملا پالوده و پالایش شدهای دارد. شاید علتش محافظهکاری است که ما به واسطه شرایط مختلفی که داریم، اسیرش هستیم و در داستانها به شکلی نمود پیدا میکند. محافظه کاری انقدر در ذات ما فرو رفته که تبدیل به یک ژن برای ما شده است. ما هیچوقت نمیتوانیم در برابر این قضیه حتی بیندیشیم و به چراییاش فکر کنیم. این را به عنوان یک امر اولیه پذیرفتیم. خیلی از مورخان این محافظهکاری را یکی از خصلتهای ایرانیان برشمردند. درباره این قضیه زیاد نمیتوانم صحبت کنم. من فکر میکنم محصول کمپلکسی است که از عدم بازگشت به خاستگاه نشات می گیرد. یعنی محافظه کاری این اطمینان را میدهد که تو جایی برای بازگشت داری. برای همین تو را در حوالی مرزهایی که داری نگه میدارد و نمیگذارد از مرزها بیرون بروی. من فضای کلی داستان را در این حوزه میبینم. نثر نویسنده خیلی خوب و متین است. محافظهکاری حتی در متن هم مشخص است. نویسنده هیچوقت در نثرش خطر نمیکند. نثر آنکادر شدهای دارد که آوانگارد نیست. دلیلش این است که داستانها این همه جایزه گرفته. جایزه یعنی تو در یک پروسه یکسانسازی ادبیات شرکت میکنی و آنجا نفر اول میشوی. فکر میکنم نویسنده با توجه به استعداد و شرایطی که از نوشتنش میبینم و تخیل خوب و سابقهای که در ارتباط با امر داستاننویسی دارد اگر کمی آزادانهتر نگاه کند، داستاننویس فوقالعادهای میشود». تقیزاده در بخش دیگری از صحبتهایش میگوید: «تکنیک اتفاقی است که قرار است در زبان بیفتد. وقتی تو از پیش اندیشیده باشی و بگویی من میخواهم این فن را بزنم این دیگر اسمش تکنیک نیست. چون آن اتفاق نیفتاده است. وقتی فروغ فرخزاد مینویسد: "من از تو میمردم ولی تو زندگانی من بودی". من از تو میمردم، تکنیک است چون اتفاقی در زبان فروغ افتاده است. یا وقتی حافظ میگوید: "مهر تو عکسی بر ما نیفکند... آیینهرویا آه از دلت آه". آه از دلت آه، تکنیک است چون اتفاقی در زبان افتاده است. نویسنده از این وضعیت دور است و خیلی صادقانه مینویسد. زبانش رنگین است و واژههای گوناگون و اصطلاحات دارد. ترکیب زبان بومی است. زبان جغرافیای جاهای دیگری را میآورد. حجمی از واژگان رنگین و اصطلاحات در داستانها استفاده شده و جا میافتد. روی هم رفته من کارهای نویسنده را دوست دارم علیرغم اینکه در راستای سلیقه من تیست. مشهد، نویسندگان خیلی خوبی دارد که من به دلیل دوری چند ساله کمتر با آنها آشنا بودم. کارهایی از نویسندگان جوان مشهدی خواندم که شگفتزدهام کرد. اما متاسفانه مافیایی در ادبیات کشور ما وجود دارد. مثل رانت که نمیدانم چطور میتوانیم این نویسندههای خیلی خوب را در مشهد مطرح کنیم. مشهد وضعیتش نسبت به بقیه استانها خیلی بد است و فعاللیتهای ادبی کمتری اتفاق میافتد. فکر میکنم این کتاب ارزشش را دارد که در جلسات معتبر خصوصی کشور دیده و حتی ترجمه شود».
به بهانه کلمات
محسن سراجی، منیره خدابخش حصار، آسیه یزد فاضلی، خانم نظامی و چند نفر از مهمانان دیگر نیز در دقایق پایانی جلسه به موضوعاتی چون زاویه دید اول شخص که غالب داستانهای کتاب دارد، زبان صمیمانه، ملموس بودن شخصیتها و فضاها، و موفقیت داستانهایی با فضاهای سوررئال در برقراری ارتباط با مخاطب صحبت میکنند. لعلبذری در پایان از حضور دوستان داستانیاش تشکر میکند و میگوید: «همین که داستان را خواندید و به این جلسه آمدید برای من کفایت میکند. نکات ارزشمندتان را در آثار بعدیام به کار خواهم بست و خوشحالم بار دیگر داستان باعث شد تا ما به بهانه کلمات دور هم جمع شویم و جهانهای تازهای پیش رویمان گذاشته شود. همین که به آرامش برسیم، رسالت داستان انجام شده است». گرفتن امضا از آقای نویسنده، عکسهای یادگاری و بحثها و صحبتهای چند نفره، همچنان ادامه دارد. رفتهرفته نویسندگان متفرق میشوند تا با اندوختهای که از این جلسه کسب کردهاند، به کنج خلوتشان پناه ببرند و در این آشفته بازار هزار رنگ، با خیال و اندیشه نازک و قلم استوارشان، جهانهایی تازه بیافرینند.
آن روز آخری با من بود. برده بودمش حرم برای زیارت. با هم وضو کردیم و رفتیم داخل و به نماز شدیم. من یک مقدار دلم آشوب بود. نماز را که سلام دادیم، زیارتنامه برداشتم به خواندن. پدرکلان برخاست. گفت: "باش تا من از خاطری آسوده یک زیارتی بکنم". خواستم که همراهش بروم. دست به سر شانهام گذاشت که "نی"! من مادر مرده اگر میدانستم ای طور میشود گوش به گپش نمیدادم و به ردش میرفتم. اما نمی دانستم... چه میدانستم؟ با همان نادانستگی هم وقتی در آن شلوغی از چشمم افتاد، میان دلم یک بارگی خالی شد. اما به خودم هراس راه ندادم. زیارتنامه را که تمام کردم از ایمام رضا خواستم که یک راهی به پیش پای ما بگذارد. یک راه خیری که از ای پریشانی به در بیاییم. از ای در به دری و خانه به دوشی. اصلا به دلم نبود که با بابا راهی شوم. مادر هم دلش نبود. به اجبار تسلیم زور بابا شده بود. پدر کلان ولی هیچ بروز نمیداد که خاطرش به کدام سر است. به مزارشریف یا به اینجا. یک ساعتی که طی شد به دلم جوش افتاد و ورخاستم یک خبر بگیرم. یک به یک صحنها را خوب چشم دواندم تا داخل ضریح به آن شلوغی که هرکس تقلا میکرد دستش را به ضریح برساند من دنبال پیرمردی بودم که ی رنگی شانه داشته باشد. هی چندین بار با فشار جمعیت رفتم تا به آخر برگشتم ولی هیچ خبر نبود...». چشمهایم را میبندم و پدرکلان را تجسم میکنم. میان شلوغی زوار حرم و ذکر یا رضا جان. دلم عجیب میگیرد. با بلا دختر داستان «اندوهی دور گردن» همراه میشوم و به بخت بد او و مونس لعنت میفرستم که چرا آن تاریکی نحس، انقدر زود سراغ پدر آمد؟ در داستان «تمام مسیر را میخوابیم»، دل توی دلم نیست. حالا چطور میخواهند به مانجان حقیقت را بگویند؟ پیرزن زیر بار این مصیبت خرد میشود. با داستان «پرسیاوشان» و «موقوف فراموشی ایام»، به حال مظلومیت شهدا اشک میریزم و با داستان «گوش ماهی»، کلمه به کلمهاش را زیر و رو میکنم تا راز پریسیما و دریای بابلسر را کشف کنم. کتاب «افتاده بودیم در گردنه حیران» را میبندم. کتاب بدجوری گرفتارم کرده است. در گردنهها و پیچ و خمهای داستانیاش، در ذهن شخصیتها، ماجراها، دردها و شادیهایشان. فردا جلسه نقد کتاب است و به خودم یادآوری میکنم حتما از حسین لعلبذری، جریان کما رفتن همسر و دختر محمود را در داستان ششم بپرسم.
اندکاندک جمع مستان
یک، دو، سه، چهار... از پلههای بنیاد بینالمللی امام رضا(ع) پایین میآیم و جلوی در اتاق جلسات، پوستر اولین نشست تخصصی ادبی از سلسله نشستهای «آن»، جلوی چشمهایم خودنمایی میکند. داخل میروم و سلام میکنم. چهرهها آشناست. حسین لعلبذری، با لبخند خوشامدگویی میکند و لیلا صبوحی خامنه، احوالپرسی. هادی تقیزاده سر تکان میدهد و منیره خدابخش حصار از ردیف آن طرف، لبخندی شیرین میزند. زهرا زارعی را میبینم و تحسینش میکنم که با وجود مشغلههای مادرانه باز هم در جلسات داستانی حضور دارد. آسیه یزد فاضلی، علی براتی گجوان، فاطمه خلخالی استاد، وحید حسینی ایرانی، چه همه داستاننویس درجه یک اینجا جمع شدهاند. چه همه روح و احساس. انگار همه از این اتفاق خوب خوشحالند و آمدهاند تا چاپ مجموعهای جدید از هنرمند شهرشان را جشن بگیرند. بالاخره حسین عباسزاده هم از راه میرسد. یکی از داستانیهای دیگر که قرار است دبیری جلسه را عهدهدار باشد. حالا همه روی صندلیها نشستهاند. لعلبذری با ریشهای جوگندمی، نگاه پر اشتیاقش را یک لحظه هم از دوستان قدیمیاش برنمیدارد. معلوم است حال دلش از این دورهمی، حسابی خوب است. به لعل بذری نگاه میکنم و خاطرات سالهای قبل جلوی چشمانم جان میگیرد. خیابان صاحبالزمان، انجمن ادبیات داستانی. عصر چهارشنبههایی که کتابچههای داستانی با رنگ کاهی را منگنه میزدیم و چشمانتظار حضور بچههای داستاننویس میشدیم. تا در هرم داغ روزهای تابستان و سرمای غروبهای دلگیر زمستان، یکییکی از گوشه و کنار شهر از راه برسند و برای لحظاتی فارغ از هیاهوی جهان دور هم جمع شویم و بهترین داستانهای کوتاه ایران و جهان را به نقد بکشیم. حالا حسین لعلبذری با اولین کتابش به نام «افتادهایم در گردنه حیران»،
پروسه سخت نوشتن و نشر
«خیلیها سوال میکنند که چرا چاپ اولین مجموعه داستان من این همه سال طول کشید. حقیقتا من خیلی رغبتی به چاپ کتاب و منتشر کردن یک مجموعه نداشتم. بلکه بیشتر تنفس در فضای داستان برایم اهمیت دارد. مراوده با دوستان داستانی و خواندن داستانهای خوب برایم ارزشی به مراتب بالاتر دارد. دلیل دیگرش پروسه سخت نوشتن و پروسه سختتر چاپ کتاب است. این پروسه چاپ در شرایط کنونی کار طاقتفرسایی است. شما زمانی را برای نوشتن صرف میکنید تا با شوق و ذوق داستانهایتان را نشر دهید. اما پیدا کردن ناشر و مجاب کردنش خصوصا اگر کار اولتان باشد و اسمی در ادبیات داستانی نداشته باشید، واقعا سخت است. هر چند اگر اسم و رسمی داشته باشید باز هم دشواریهای خودش را دارد. اما برای من شکلگیری این اثر به لطف دوستان خوبم و مریم حسینیان که مجموعه را جمعآوری کرد و حسن محمودی از نشر نیماژ که کار را اواخر سال 96 از من گرفت و بهار 97 به نمایشگاه رساند، میسر شد». لعلبذری این توضیحات را در پاسخ آنهایی میگوید که به تاخیر طولانیاش برای چاپ اولین کتاب معترض هستند. بعد، به درخواست دوستان، قسمتی از داستان «افتاده بودیم در گردنه حیران» را خوانش میکند: «همهاش تقصیرهمین خدابیامرزه که به این مصیبت گرفتاریم. عوض اینکه حالا به عروسیخانه باشیم و دور دامادی پسر قاضی خلیفه، این جا توی برف وبوران گیر افتادیم. مثلا برادرگفته داماد بودیم ها! جام چقدر خالی باشه حالا که حنا میذارن کف دست شاه داماد. حتمنی عثمان هم دوتار میزنه و دوبیتی میخوانه. چقدر پول دادم سر رخت و لباس نو که آبروداری کنم وسط مجلس وقت عروسکشون که دهلچیها میکوبن و جوونای قلعه رقص چوپ میکنند. چه فایده؟ پسره کم عقل هم خودش را به کشتن داد هم ... به عیش ما. نمیدانم اصلا همچی آدمی غیر از دردسر چی برای نظام داره که آوردنش خدمت؟ یک کلمه فارسی که بلد نبود اختلاط کنه. تفنگ و دسته بیل براش فرق نداشت. هر چی هم میگفتند فایده نداشت. به کلهاش نمیرفت. فقط هم چای خوردن بلد بود و سگبازی. وقت و بی وقت گداجوش میگذاشت بالای آتیش و چای درست میکرد. کار به کار هیچکی نداشت مگر که سر به سرش میگذاشتن...».
داستانهایی جاندار و واقعی
«من از داستان اول مجموعه یعنی گوشماهی خیلی خوشم آمد. دغدغه داستان برایم جالب بود و من را گرفت. همینطور داستان پدرکلان. این دو داستان فضای متفاوتتری ایجاد کرده بودند. ولی بقیه داستانها آن تاثیری که باید روی احساس داستانی مخاطب بگذارد را نداشت. مثلا در داستان شیرجه، نبود مامان طاهره آنقدر محسوس نبود. انگار پسر بعد از فقدان مادر، سیر طبیعی زندگی خودش را داشت. نکته دیگر این است که چون بعضی داستانها در سالهای دور نوشته شده، مخاطب امروز فضای جدیدی را نمیبیند. ما در خیلی از داستانها لایه ظاهری از یک زندگی را میبینیم در حالی که ممکن است اتفاقی مثل مرگ که درونمایه خیلی از داستانهاست، کل مسیر زندگی یک فرد را عوض کند». زهرا زارعی، مثل همیشه پر شور و حرارت صحبت میکند و حرف دلش را بیتعارف میگوید. حالا نوبت فرشته علیجانی است که درباره کتاب بگوید: «اغلب داستانهای مجموعه جان دارند و اتوکشیده نیستند. انگار با خواندن این آثار سینهات سنگین میشود و به فکر فرو میروی. در داستان گوشماهی، شخصیت آصف عمیق، ملموس و محبوب است. او با همه افغانها فرق دارد. یک مرد عاشق و برازنده ولی ناکام است. اثر دیگر به نام پرسیاوشان، تصویرهای زندهای دارد و هر چه جلوتر میرود ته دلت بیشتر خالی میشود. تعلیق داستان گردنه حیران، شگفتزدهات میکند و آن ضربه بزرگ پایان داستان. ولی در کل، اگر ضرباهنگ داستانها تندتر بود، حس بیشتر منتقل میشد. داستان پدرکلان دیالوگهای خیلی قدرتمندی دارد. زبان و طنز جاری در داستان "در ذکر حکایت احتضار شیخ عبدالواحد اسطیرآبادی" متناسب با فضای هجوگونه و سوررئال اثر است و بالاخره داستان نگهبان سوبر، اثری است که حس دلهره را به خوبی منتقل میکند. آب مقدس است و در حریم این آب، واهمه اصلی آلودن است. دیالوگهای این اثر،
اثری با زیستگونههای متفاوت
امینی، یکی دیگر از داستاننویسان و منتقدین مشهدی است که در نشست «آن» حضور پیدا کرده است: «به آقای لعلبذری تبریک میگویم. از خواندن این اثر لذت زیادی بردم. چرا که نویسنده موفق شده در قالب کلمات و جملات، آهنگ و موسیقی خاصی در داستانها ایجاد کند. طوری که تا آخر همراهشان میشوی. همین همراه شدن برای خوب بودن یک اثر کفایت میکند. ولی در این کتاب، بیشتر داستانها به جای اینکه سمت نمایش بروند، سمت نقل و توضیح میرفتند. بیشتر شخصیتها درونگرا بودند و دغدغههای فردی داشتند. این درونگرایی گاهی ممکن است مخاطب را خسته کند. لعلبذری در این کتاب، مرز بین خیال و واقعیت را به خوبی طی میکند و مرز بین حال و گذشته را میپیماید. نکته دیگر این است که ایشان از کلماتی استفاده کرده که اثر را فخیم میکند. واقعگرایی پلشت در داستانهای این مجموعه مشهود بود. یعنی نویسنده سعی نکرده بود چیزی را سانسور کند و به دنیای امروزی ما نزدیک میشد».فرهاد حاجری، دیگر داستان نویس حاضر در جلسه عقیده دارد: «بعد از خواندن کتاب تمایلی به نقد نداشتم چون به اعتقاد من وقتی آدم از خواندن یک داستان لذت ببرد نباید خیلی در جزییاتش کند و کاو کند و دنبال ضعفها و نکتههای منفیاش باشد. این کار لذت را میگیرد. کلیت داستانهای مجموعه حال و هوای خاصی داشت. یکی از ویژگیهای مثبت این مجموعه این است که زیستگونههای متفاوتی میبینیم. برخلاف خیلی از داستانهای امروز که محدود به تهران و فضاهای آپارتمانی شده ما در این کتاب از فضای آذربایجان تا افغانستان و خراسان را تجربه میکنیم. بحث دیگر تم یکسانی است که در اکثر داستانها وجود دارد و آن مرگ است. بسیاری از داستانها با این موضوع درگیر است. این تم یکدست باعث شده داستانها بر دل بنشیند».
امتیازی بالا در حوزه ادبیات داستانی
علی براتی گجوان نویسنده کتاب «پسر من قاتل است»، نفر بعدی است که پس از پخش کلیپی که شامل خوانش قسمتهایی از کتاب با صدای افراد مختلف است، نظراتش را درباره اولین اثر لعلبذری اینطور میگوید: «در پاسخ به کسانی که معترض هستند چرا حسین لعلبذری اولین کتابش را اینقدر دیر چاپ کرده باید بگویم اتفاقا او خوب زمانی را برای چاپ کتاب انتخاب کرده است. ما در جایجای این اثر، تجربه زیستی حسین لعلبذری، پختگی متن و نگاه ایدئولوژیکش به جهان هستی را میبینیم. من معتقدم هر اثری که از نویسندهای مشهدی چاپ شود، قابل تقدیر است. بسیاری از مجموعهها را میشود یک نفس خواند و نیازی برای برگشتن دوباره و خواندن اثر نیست. یک نوع سادهنویسی در این آثار دیده میشود. ولی انگار این مجموعه نوشته شده تا چند بار خوانده شود. یعنی داستان این کنش را ایجاد میکند و پرسشهایی که نویسنده چه میخواسته بگوید و شکل دهد. داستان، از اول رو باز نمیکند. حسی که درباره این کتاب داشتم کندی مفرطی بود که در متن هست. داستان امروز نیازمند حوزه تصویر است. در این اثر، کنش بزرگ و سترگی دیده نمیشود. البته به جز داستان "رد تیغ غارتگر". کتاب در رابطه با آدمهایی نوشته شده که کف خیابان و گم هستند و دیده نمیشوند. داستانها جغرافیا ندارد. نه به معنای مکانیتی خاص. بلکه شامل یک نگاه تعمدی انسانی است که هر کس با هر عقیده و گرایش و زبانی میتواند در جامعه مدینه مورد نظر نویسنده، قابل تامل و تفکر باشد». این مدرس و پیشکسوت داستاننویسی در بخش دیگری از صحبتهایش اشاره دارد: «این کتاب، از دغدغههای افغانها میگوید و شکل دیگری از زندگی آنها را شرح میدهد. از گمگشتگی انسانهای مهاجر میگوید. از جنگ و تلخیهایش میگوید. اکثر داستانها در ذهن مخاطب تمام نمیشوند. هر نویسنده که کتابی چاپ میکند دنبال مخاطب است. لعلبذری هم اینجا تکلیفش را روشن کرده که دنبال چه مخاطبینی است. این مجموعه برای عامه مردم نیست. برای قشری است که میخواهد اندیشه کند و کنشی هر چند کم را دنبال کند. کنشها بزرگ نیستند جز داستان آخر. آخرین داستان از نظر من جذابترین است و در حوزه کنش و واکنش عمق پیدا کرده است. در بقیه داستانها
در هم تنیدگی تکنیک و محتوا
فاطمه خلخالی استاد نویسنده کتاب «نزدیکتر بیا»، نقد مکتوبی را که برای این اثر نوشته است میخواند: «در گذشته که آدمها در دنیای داستان پرسه میزدند تا از حقایق جهانهایی سردربیاورند که هنوز پا به آنجا نگذاشته و کشفش نکرده بودند نویسنده دست به خلق داستانهایی میزد که با دنیای واقعی تفاوت بسیار داشت. در واقع داستاننویس، تصویری از جهانهای نادیده با تخیل خود خلق میکرد و پیش چشم مخاطب میگذاشت. اما اکنون که آدمی به کشف حقایق بسیار دست یافته، جهانهای مختلف نادیده را زیر پا گذاشته و در نهایت اسیر شوربختی و بختبرگشتگی شده است حالا که چگونگی مواجهه با زندگی، مسئله انسان امروز است توقع او نیز از دنیای داستانی دست یافتن به لایههایی از زندگی واقعی خودش است که پذیرش مصائب را برایش آسان میکند. روایتهایی که ناقلانش در این شوربختی با او همدردی کنند مثل داستان اندوه مردی که خواهر عاشقش خود را در دریا غرق کرده است. همانند داستان آن مرد جوانی که پیش از مهاجرت اجباریاش از ایران به سوی کشورش افغانستان برای همیشه پدربزرگش را در حرم امام رضا گم میکند. همچون داستان حسرت خانوادهای که سالها صدایی از گلوی پدر بیمارشان نشنیدهاند. مثل داستان سرگردانی غواصان که روحشان روی آبها پرسه میزند. یا همانند داستان خراشیده گلوی مرد عاشقی که یارش او را سر بریده است. اینها چند روایت از زندگی آدمهایی است که حسین لعلبذری آنها را در قالب داستانهای کوتاه بیان کرده است. مجموعه "افتاده بودیم در گردنه حیران" 12 داستان از زندگی انسان سرگشته امروز است. قصههایی که چنان سازههای داستانی اعم از شخصیت دیالوگ زاویه دید و مکان و زمان در آنها به خوبی به کار گرفته شده است که مخاطب حین خواندن فراموش میکند در دنیای داستان به سر میبرد او عین زندگی را میبیند و میخواند...». خلخالی، بعد از خواندن متن خود درباره درهم تنیدگی تکنیک و محتوای این اثر صحبت میکند و اینکه مخاطب در حین خواندن شک میکند آیا نویسنده تعمدی این تکنیکها را به کار برده است یا خیر. او اضافه میکند طی گفتگویی که با نویسنده اثر داشته، از زبان او شنیده که تکنیکها جوری در اثر به کار رفته که نخواهد در چشم مخاطب باشد. خلخالی در پایان صحبتهایش میگوید: «این مجموعه را خیلی دوست داشتم. واقعا مجموعه خوبی بود و ما مشهدیها خیلی میتوانیم بهش افتخار کنیم».
مشهد، نویسندگان خیلی خوبی دارد
هادی تقیزاده نویسنده کتابهای «گراف گربه» و «باواریا و چند داستان دیگر» هم که در این نشست شرکت کرده است، میگوید: «میخواهم از داستان کوتاه بگویم و اینکه اصلا داستان کوتاه برای آدمیزاد چه اهمیتی داشته است. هر شکل از هنر و خصوصا هنرهایی که با زبان در ارتباط هستند برمیگردند به یک نوستالژی بزرگ آدمیزاد و این نوستالژی، نوستالژی نگاه بشر است به آنچه هست و نیست. این نوستالژی در داستان شکل دارد. اگر از قصههای پریان که پایه هر داستانی است بگذریم، به داستانهایی میرسیم که از قرن 15 به بعد شروع به پیدا کردن شکل خودشان کردند. پایه نوشتن داستان در دوره مدرنیته فعالیتی در برابر وضع موجود است. چه داستاننویس بخواهد وضع موجود را به هم بزند چه آن را تکان بدهد و یا اینکه از آن بگذرد. همه اینها مستلزم این است شخصیتهایی که در داستان ظهور میکنند، مسئلهدار باشند تا داستان را به جلو حرکت دهند. این نوستالژی برای شخصیتهای مسئلهدار، فضایی ایجاد میکند که پلات داستان شکل میگیرد و یک نوع بازگشت به خاستگاه را مطرح میکند. داستان انگار در اثر یک از جا در رفتگی ایجاد میشود. این ضربه میتواند سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و.. باشد. در کتابی که در حال نقدش هستیم، نویسنده با اینکه خودش شخصیت پراگماتیکی ندارد، خیلی از شخصیتهای داستانهایش مسئلهدار هستند. یعنی این مشکل و نوستالژی برایشان وجود دارد. اما من همیشه فکر میکنم یک جایی این شخصیتها کم میآورند
به بهانه کلمات
محسن سراجی، منیره خدابخش حصار، آسیه یزد فاضلی، خانم نظامی و چند نفر از مهمانان دیگر نیز در دقایق پایانی جلسه به موضوعاتی چون زاویه دید اول شخص که غالب داستانهای کتاب دارد، زبان صمیمانه، ملموس بودن شخصیتها و فضاها، و موفقیت داستانهایی با فضاهای سوررئال در برقراری ارتباط با مخاطب صحبت میکنند. لعلبذری در پایان از حضور دوستان داستانیاش تشکر میکند و میگوید: «همین که داستان را خواندید و به این جلسه آمدید برای من کفایت میکند. نکات ارزشمندتان را در آثار بعدیام به کار خواهم بست و خوشحالم بار دیگر داستان باعث شد تا ما به بهانه کلمات دور هم جمع شویم و جهانهای تازهای پیش رویمان گذاشته شود. همین که به آرامش برسیم، رسالت داستان انجام شده است». گرفتن امضا از آقای نویسنده، عکسهای یادگاری و بحثها و صحبتهای چند نفره، همچنان ادامه دارد. رفتهرفته نویسندگان متفرق میشوند تا با اندوختهای که از این جلسه کسب کردهاند، به کنج خلوتشان پناه ببرند و در این آشفته بازار هزار رنگ، با خیال و اندیشه نازک و قلم استوارشان، جهانهایی تازه بیافرینند.