۰
تاریخ انتشار
يکشنبه ۳۱ شهريور ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۲۶

عکس‌هایی که زیر باران گلوله ثبت شد/ یک شات ماندگار

عکاسی
عکاسی
به گزارش خبرگزاری رضوی، ساعت از ۸ و نیم صبح گذشته بود و جمعیت زیادی در انتظار دیدن مراسم رژه نظامی بودند، همیشه دیدن چنین مراسم‌هایی برای بچه‌ها بخصوص پسرها بسیار لذت‌بخش است و همین جذابیت باعث حضور بیشترشان در اول صبح روز ۳۱ شهریور ۹۷ در مقابل جایگاه رژه شده بود که به انتظار شروع مراسم نشسته بودند.
فاطمه رحیماوندیان که به تازگی یک هفته بود کار خودش را با خبرگزاری فارس در اهواز شروع کرده بود یکی از شاهدان عینی حادثه تروریستی ۳۱ شهریور ۹۷ در اهواز است که در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری فارس در شیراز این حادثه را چنین روایت می‌کند.

 
صبح روز واقعه
«صبح روز قبل از حادثه با آقای پدرام‌خو در مورد چگونگی برگزاری رژه صحبت کردم که قرار براین شد در روز ۳۱ شهریور، ساعت ۶ و۴۰ دقیقه صبح در محل حاضر باشم تا با دریافت کارت شناسایی بتوانم مراسم آنروز را پوشش دهم. به دلیل شوق و اشتیاق زیادی که برای دیدن این مراسم داشتم دو ساعتی زودتر از موعد برگزاری مراسم در محل حاضر شدم. همان ابتدا به دنبال آقای موسوی نامی برای دریافت کارت شناساییم می‌گشتم که بالاخره بعد از چندین بار تماس موفق شدم پیدایش کنم، چون بدون کارت شناسایی اجازه عکاسی با دوربین حرفه‌ای به کسی داده نمی‌شد.»
صدای تیراندازی
این عکاس خبرگزاری فارس با اشاره به اینکه آنروز دلیل حضور من در مراسم رژه علاوه بر شور وشوق فراوان و دیدن آن مراسم، بیشترعکاسی از سربازان حاضر در مراسم بود، ادامه می‌دهد: «هنوز مراسم به صورت رسمی شروع نشده بود و من مشغول گرفتن عکس یادگاری از سربازان بودم، که با آمدن مسئولین، رژه ساعت ۸ و ۳۰ دقیقه صبح آغاز شد. اولین گروه‌های رژه از جایگاه عبور کردند، در آن زمان من در وسط بلوار در کنار گروه موسیقی که آهنگ مارش نظامی را می‌خوانند، مشغول عکاسی بودم که ناگهان در هیاهو رژه صدای تیر اندازی آمد، نگاهی به اطراف کردم دیدم همه چیز عادی است، با خودم گفتم شاید جزء مانور رژه باشد به کارم ادامه دادم.»

 
عکاسی زیر باران گلوله
رحیماوندیان ادامه می‌دهد: «صدای تیر اندازی بعداز چند ثانیه قطع شد و تیر اندازی دوم شدیدتر از اول بود که ناگهان چند نفر فریاد زدند بخوابید بخوابید؟!  من  بهت زده بودم و نمی‌دانستم چه کنم، همه چیز بهم ریخته بود و زنان و کودکان همه وحشت زده بودند و نمی‌دانستند چه باید کنند. آن لحظه احساس کردم که باید عکس بگیرم و به‌فکر فرار نبودم.»
«در حین عکس گرفتن بودم که  یک سرباز کنار چادر من را کشید و من در حین پایین آمدن چند عکس گرفتم که بعد از دو دقیقه با گروهی از سربازان به آن سوی بلوار رفتیم. در آن لحظه تمام سربازان و نظامیان فقط تلاش می‌کردند تا خانواده‌ها و کودکان را از محل دور کنند عده‌ای به کانال فاضلاب کنار خیابان پناه بردند و برخی به سمت دیوار رفتند، اما در لحظه‌ای که مرا به سوی عقب و از محل دور می‌کردند با خودم گفتم بهتر است برگردم و ببینم آنجا چه خبر است؟»
 
 
رحیماوندیان می‌گوید: «در حین برگشت سربازان و کسانی که از کنار من رد می‌شدند، فریاد می‌زدند بر نگرد تیر می‌خوری که یک سرباز جلو مرا گرفت و اجازه نداد نزدیک‌تر شوم، مجبور بودم از طراف بلوار عکاسی کنم. آن لحظه و بعد از آن هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم آن اتفاق تلخ رخ دهد و من شاهد اتفاق باشم و روزی عکس‌های من در رسانه‌ها دیده شوند و بازتاب زیادی داشته باشد. آن لحظه حواسم به مردم بود، به سربازی که با وجود  اینکه تیر خورده بود باز هم سعی بر نجات آدم‌های اطراف را داشت، از دیدن آن صحنه از خودم خجالت کشیدم که کاری نمی‌توانم انجام دهم، شروع به عکس گرفتن کردم  حواسم به زنان و خانواده‌هایی بود که به سمت من می‌آمدند و کنار من لحظه‌ای می‌ایستادند و از نگرانی وحشتشان می‌گفتند، درآن لحظه سعی می‌کردم آرامشان کنم.»

 
به رنگ ایثار
«از محل حادثه دور بودم و از دور هر آنچه که در حال وقوع بود را می‌دیدم اما بطور کامل شاهد جریان پیش آمده نبودم. سربازانی را دیدم که با دستان خالی از با ارزش‌ترین دارایی خود که جانشان بود می‌گذشتند و سعی بر نجات جان هم نوع خود را داشتند.  وقتی تیر به یک متری ما بر دیوار اصابت کرد دو سرباز بلند فریاد زدند بخواب، چادر مشکی تو خیلی واضح است و ممکن است تیر به زن و بچه‌هایی که به سمت تو می‌آیند برخورد کند.»
یک شات ماندگار
«در آن لحظه من دراز کشیدم و شروع به عکاسی کردم و خانمی که با کمک سربازی به سمت من آمده بود به پشت من پناه آورد. چند لحظه بعد آقای پدرام‌خو از کنار ما عبور کرد که  از ما عکس گرفت(همان عکسی که در فضای مجازی منتشر شد).

 
آن زن به کمک سرباز دیگری به عقب و جای امن هدایت شد و من هنوز آنجا مشغول عکس گرفتن بودم که صدای تیراندازی قطع شد و من به نزدیکی محل حادثه نزدیک شدم، در همین حین می‌دیدم سربازانی که تیر خورده بودند را جابه‌جا می‌کردند که ناگهان صدایی را شنیدم که می‌گفت نگذارید آن خانم عکس بگیرد؛ از محل دورش کنید، این در حالی بود که بقیه همکاران عکاسم در حال عکاسی از زخمی‌ها و آثار به‌جا مانده از درگیری بودند. من از ترس ضبط دوربینم به سمت دیگری رفتم، دوربین را بر گردنم انداختم و چند عکس در حال راه رفتن گرفتم و در همین حین داشتم به پدرم فکر می‌کردم، وای اگر بفهمد بدبخت می‌شوم، اینکه چجوری به پدرم بگویم من به دنبال دردسر نیستم، دردسر دست از سر من بر نمی‌دارد.»
«در آن زمان فکر می‌کردم بهتر است چند روزی را به خانه نروم و در منزل خواهرم بمانم و اگر امروز دوربینم ضبط شود دوباره ناراحت و نگران می‌شود و دیگر اجازه عکاسی نمی‌دهد، در این فکر  بودم و از  محل دور شدم و به یکی از خانه‌های نزدیک به بهانه خوردن آب پناه بردم، خانم جوانی در را باز کرد او در حیاط منزلش منتظر آمدن همسر و پسرش بود که برای تماشای رژه رفته بودند، در حال آب خوردن بودم که پسر آن زن به خانه برگشت از پدرش اطلاعی نداشت.  کمی آرام شده بودم و در آن لحظه به اولین کسی که زنگ زدم برادرم بود، زمان و مکان برایم مفهومی نداشت او در شهر دیگر در مراسم رژه شرکت کرده بود و من بدون توجه به  فاصله زمانی  و مکانی با او صحبت کردم؛ از اتفاقاتی که پیش آمده یا من کجا هستم حرفی نزدم از او خواستم در مورد خودش و اتفاق رژه صحبت کند اما او آرام در حالی که آدامسش را می‌جوید گفت: تازه رژه‌مون تموم شده و الان خسته هستم بعد خودم باهات تماس می‌گیرم، آن لحظه صدای جویدن آدامس برادرم برایم بهترین آهنگ زندگی بعد از آن همه اتفاق تلخ شد.»
 
مرجع : خبرگزاری فارس
https://www.razavi.news/vdcjoyex.uqem8zsffu.html
razavi.news/vdcjoyex.uqem8zsffu.html
کد مطلب ۴۶۰۲۸
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما