۰
تاریخ انتشار
سه شنبه ۲۶ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۳۹
گفت‌وگو با حسن ذوالفقاری در مورد جایگاه مکاتب ادبی در ایران؛

آفتی به نام لذت متن‌خوانی

آفتی به نام لذت متن‌خوانی
به گزارش خبرگزاری رضوی، حسن ذوالفقاری پژوهشگر، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تربیت مدرس و مدیر گروه آموزش زبان فارسی فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی است؛ او به طور تخصصی در حوزۀ ادبیات عامۀ ایرانی کتاب‎ها و پژوهش‌های خلاقانه و ارزشمندی را در میان آثار خود دارد. برای مصاحبه به دفتر ایشان در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی رفتیم. از پنجره‌های اتاق، هوای گرفتۀ شهر و تپه‌های عباس‌آباد غبارآلود پیدا بود. در ابتدای بحث، سراپا غرور و افتخار شدیم که ادبیات فارسی چقدر حرف برای گفتن در حوزۀ مکاتب ادبی دارد و ما تا به حال نشنیده بودیم؛ اما هرچه پیش‌تر رفتیم و به ریشه‌های ناشناخته‌ماندۀ این گنجینۀ بی‌همتا که رسیدیم، نفسمان سنگین‎تر شد؛ از بی‌انگیزگی و بی‌زمانی دانشجویان گرفته تا درآمدمحور بودن دانشگاه‌ها و نخبه‌کشی سیستم آموزشی، بااین‌همه، هنوز اهل‌نظری هستند که در کنج آرامش خود فروتنانه کار می‌کنند و بالاخره آدمی به امید زنده است...
* تاکنون چرا در محیطهای دانشگاهی به‌ طور جدی و مدون سراغ مکاتب ادبی ویژۀ ادبیات فارسی نرفته‌ایم؟ آیا اساساً ما در تاریخ ادبیات کلاسیک فارسی مکاتب ادبی خاصی داشته‌ایم؟
ابتدا اجازه می‎خواهم تعریفی از مکتب ادبی ارائه بدهم: مکتب ادبی (Literary school) مجموعۀ سنت‌ها، هنجارها، اندیشه‌ها، نظریه‌ها و ویژگی‌هایی است که به دلایل اجتماعی، سیاسی یا فرهنگی در دوره‌ای خاص در ادبیات یک کشور نمود می‌یابد؛ این مجموعه معمولاً در آثار گروهی از صاحبان قلم رخ می‌نماید و باعث تمایز آن‌ها در سبک از شاعران و نویسندگان دیگر می‌شوند. منتقدان، پژوهشگران، نویسندگان و شاعران برجسته و متبحر چنین مجموعه‌ای را می‌یابند و در قالب مشخصه‌های هر مکتب ارائه می‌دهند. هر مکتب با پیروانی که برای خود می‌یابد دوره‌ای ویژه، کوتاه یا بلند را می‌پیماید سپس بازمی‌ایستد. معمولاً پایه‌گذاران هر مکتب خودشان نیز از مشخصه‌های آثارشان آگاه نیستند و دیگران شیوه‌های هنری آنان را مشخص و معرفی می‌کنند، البته این اصل جنبۀ همگانی ندارد، زیرا مکتب‌هایی هم بوده‌اند که بنیانگذاران آن‌ها دانسته و با تصمیمی آگاهانه بیانیه‌ای دربارۀ مکتب خود صادر می‌کردند پیش از آنکه شیوه‌ای تازه در نگارش آثار ادبی در پیش گیرند، مانند سو‎رئالیست‌ها و دادائیست‌ها.
ویژگی‌های هر مکتب ادبی رفته‌رفته در آثار ادبی مربوط به آن نمود می‌یابد. گفتنی است که هر مکتب ادبی شکل دگرگون‌یافتۀ مکتب پیش از خود یا واکنش و طغیانی در برابر آن است؛ ازاین‌رو، می‌توان گفت که هیچ مکتبی بدون مقدمه پیدا نمی‌شود، ردّی از ویژگی‌های بیشتر مکتب‌های ادبی را در آثار ادبی پیش از آن می‌توان یافت. مهم‌ترین عامل پیدایی هر مکتب ادبی، نوع نگرشی است که ادیبان هر دوره به زندگی و دنیای پیرامون خویش دارد؛ در نتیجۀ همین نگرش است که بیان هنری، شکل‌های گوناگونی می‌یابد و تغییراتی در به‌کارگیری زبان و شیوۀ کاربرد واژگان پیش می‌آید.
بنا بر آنچه گفتیم، مکاتب ادبی برای شکل‎گیری، سازوکاری برنامه‌ریزی‌شده و منظم ندارند، معمولاً حلقه‎ای تشکیل می‎شود، افرادی دور هم جمع می‎شوند، بعد این حلقه کم‌کم بزرگ و بزرگ‎تر می‎شود و پیروانی پیدا می‎کند و به یک مکتب تبدیل می‎شود؛ یا ممکن است شاگردان یک استاد کم‌کم فکر وی را پرورش ‎دهند و با ترویج این فکر، افرادی علاقه‌مند پیدا ‎شوند و این مکتب شکل بگیرد؛ بنابراین، یک مکتب از همان ابتدا یک تاریخ ثبت‌شده ندارد. در غرب هم مکاتب ادبی تقریباً با چنین سازوکارهایی شکل‌ گرفته و هر مکتبی از دل مکتب دیگر در آمده یا بازخورد و بازتاب یک مکتب دیگری بوده است. سؤال این است: آیا ما چنین مکاتبی در ادبیات فارسی داشتیم؟ من می‎گویم داشتیم، ولی به آن شکلی که بایست ثبت‌ نشده است. در واقع، انجمن‎ها و محافل ادبی زیادی داشته‌ایم، مثلاً در دورۀ صفویه قهوه‎خانه‎ها محفل نقد شعر بوده است، اما متأسفانه مطالعات ادبی‎ ما در این زمینه‎ها بسیار کم است. البته در حال حاضر، چندین رساله دارند نقش قهوه‎خانه‎ها را در جریان نقد شعر فارسی و در جریان تاریخ ادبیات ما بررسی می‌کنند.
مکتب ادبی در معنای عام آن شامل مکاتب کلاسیسم، ناتو‎رئالیسم، اکسپرسیونیسم، امپرسیونیسم و پارنایسم، مقوله‌ای غربی است و در ادبیات فارسی جایگاهی به آن مفهومی که بیان شد، ندارد. آثار ادبی به‌ویژه شعر فارسی را بر پایۀ شیوه‌هایی که در دوره‌های گوناگون تاریخ ادبیات ایران به وجود آمده‌اند و اصطلاحاً سبک نامیده می‌شوند، تقسیم‌بندی می‌کنند، مانند سبک خراسانی، سبک عراقی و سبک هندی. این واژۀ سبک، اصطلاح جدید است که ملک‎الشعرای بهار آن را وضع می‎کند و الا این اگر نبود شاید می‎توانستیم به‌جای سبک‌شناسی از مکتب‌ استفاده کنیم.
در ادبیات فارسی هیچ‌گاه شکوفایی یا افول مکتب‌های ادبی به آن مفهومی که در ادبیات غرب پیش آمد، نبوده است. بخش عمدۀ ادبیات نوین ایران برگرفته از ادبیات ‎رئالیستی روسیه است؛ ازاین‌رو، بیشتر آثاری که نویسندگان پیشرو ایران پدید آورند جنبۀ ‎رئالیستی دارند، مانند «شوهر آهو خانم» نوشتۀ علی‎محمد افغانی. این امر بدان معنا نیست که مکاتب پیش از ‎رئالیسم که در اروپا رواج داشتند پیش‌تر در ادبیات فارسی بودند، زیرا همان‌گونه که اشاره شد، ادبیات معاصر ایران عمدتاً جولانگاه ‎رئالیسم روسی گردید، با این توضیح که رمانتیسمی که پیش از ‎رئالیسم در روسیه وجود داشت مدت‌ها پیش از ورود ‎رئالیسم به ایران در آثار فارسی رخ نمود.
در روزگار ما هم اگر بخواهیم جریانات داستان‌نویسی معاصر را آسیب‌شناسی کنیم که چرا این‌ها منجر به یک مکتب نشده، به نظر من باید از این منظر ببینیم که احیاناً محافل ادبی‎ ما نسبت به گذشته کم بوده، مثلاً زمانی صادق هدایت گروه ربعه را در دورۀ خودش درست کرد، اگر این گروه ادامه پیدا می‌کرد، می‌توانست تبدیل به یک مکتب شود. در اصفهان هم تعدادی نویسندگان اصفهانی دور هم جمع شدند و در داستان‌نویسی معاصر، مکتب اصفهان را ایجاد کردند، منتها شاید دنباله‎ای نداشت و یک‌ جایی احتمالاً قطع شد.
امروز محققان ما باید مکاتب ادبی را در حوزۀ داستان‎نویسی خاص ایرانی در حوزۀ شعر و متون کلاسیک استخراج کنند؛ مثلاً خود من کتابی دارم به نام «یک‌صد منظومه عاشقانه فارسی» که نشان دادم در منظومه‎های عاشقانۀ ما مکتب نظامی، مکتب امیرخسرو دهلوی، مکتب فخرالدین اسعد گرگانی داریم. فخرالدین اسعد گرگانی با ویس و رامین مکتبی را شکل می‎دهد که به گمان ما نظامی به پیروی از ویس و رامین منظومه‎های عاشقانه را می‌سراید، چراکه نقص‎هایی در سرایش ویس و رامین فخرالدین اسعد می‎بیند که می‎خواهد آن‌ها را رفع کند و با شکل تازه‎ای این داستان را عرضه کند؛ به دنبال او، امیر خسرو دهلوی در هند پیدا می‎شود و مکتب نظامی را به هند می‎برد. پس ما نمی‎توانیم بگوییم که مکاتب ادبی نداشتیم، ولی متأسفانه ثبت ‌نشده، همچنان‌که نقد ادبی هم داشتیم؛ و نمی‎توانیم بگوییم نقد ادبی منحصر می‎شود به آنچه در رویکردها و نظریه‎های نقد جدید است و ما با آن‌ها از طریق ترجمه آشنا شدیم.
 اگر بپذیریم که مثنوی مولانا به‌عنوان یک رکن در ادبیات ایران و حتی جهان امروز پذیرفته ‌شده و بسیاری از آثار به دنبال او پدید آمده، نشان می‎دهد یک مکتب بوده است که دنباله‎رو داشته است. مگر نشانه‎های مکتب چیست؟ این است که یک اصول و چارچوب فکری دارد، اینکه یک آثار شاخص جهانی و معروف دارد، اینکه یک عده‎ای پیرو دارد. خود مولانا پیرو سنایی است و می‌گوید: «عطار روح بود و سنایی دو چشم او / ما از پی سنایی و عطار آمدیم»
 در بحث عرفان اگر بخواهیم مکاتب عرفانی ایران را طبقه‌بندی کنیم، حتماً عطار صاحب مکتب است، عطار در داستان‌سرایی هم صاحب مکتب است، از نظر تعداد، بیشتر از همۀ شاعران داستان گفته است، او بیش از دوهزار داستان دارد، پس صاحب مکتب است. اینکه چرا ما بزرگان خودمان را که صاحب مکتب بوده‎اند و آثار شاخص و پیروانی داشته‎اند ذیل طبقه‌بندی مکاتب ادبی خاصی نیاورده‌ایم، به نظر من نقصان کار ما در دانشگاه است که اغلب متن‎خوانی می‎کنیم.
البته ما در عصر صفویه مکتب اصفهان داریم. وجوه تفاوت و تمایز مکتب ادبی اصفهان نسبت به سایر مکاتب ادبی پیش از دوران مشروطه (سبک‎های ادبی خراسانی و عراقی) و اطلاق نام مکتب بر این سبک و سیاق ادبی به دلیل روی کار آمدن سلسلۀ صفویه، تحولات فکری-فلسفی و اجتماعی حاصل از تجدید نظام حکومتی، سفر شاعران به دربار پادشاهان پارسی‌زبان گورکانی هند و توسعۀ اصفهان است؛ این سبک از اوایل قرن یازدهم تا اواسط قرن دوازدهم به مدت ۱۵۰ سال در ادبیات فارسی رواج داشت.
* شما هم قبول دارید که تعریف سبک با مکتب متفاوت است؟
بله متفاوت است، ولی آنجایی هم که ما از سبک خراسانی می‎گوییم یک نگاه خیلی کلی داریم و الا هیچ تحقیقی هم امروز انجام‌ نشده که ببینیم دقیقاً آثار آن سبک چه مشخصات مشترکی دارند، چه‌بسا در سبکی به نام سبک خراسانی یا عراقی شاعری را ببینیم که به شیوۀ دیگری شعر می‎سراید. تحقیق دقیقی در سبک‌شناسی ما روی آثار تک‌تک نویسنده‎های بزرگ انجام نگرفته که سبک شخصی‎شان را در ابتدا مشخص کنیم و بعد از کنار هم گذاشتن این سبک‎های شخصی وجه مشترکی بتوانیم پیدا کنیم یا نه. آنچه ملک‎الشعرای بهار و دیگران انجام داده‌اند بر اساس شم دوره‎ای و کلیاتی بوده است، ما اگر بخواهیم خیلی دقیق‎تر نگاه کنیم چه‌بسا که مثلاً بین سبک شخصی مولانا با سنایی فرسنگ‎ها فاصله پیدا کنیم. ممکن است این‌ها هر دو متعلق به یک دورۀ عراقی باشند، اما ما بتوانیم فاصله‎های زیادی بینشان پیدا کنیم، ولی ما این‌ها را تنها در زیر سایۀ یک سبک بررسی می‎کنیم. به‌هرحال، تمایز مکتب از سبک تا حدی این است که مکتب جنبه‎های فکری، درون‎مایه‎ای و محتوایی را بیشتر مدنظر دارد، سبک بیشتر جنبه‎های زبانی؛ البته ما در بررسی سبک همیشه از سه زاویۀ زبانی، ادبی و درون‌مایه به سبک نگاه می‎کنیم. چیزی که می‎خواهم بگویم: در نبود و فقدان مکتب می‎شود به سبک‎ها هم گاهی رجوع کرد.
مثلاً در سبک‌شناسی بررسی می‌کنیم که چه مضامینی در کدام دوره رونق می‎گیرد، این خودش یک جنبۀ فکری دارد؛ به‌هرحال همیشه وقتی سبک را بررسی می‎کنیم، گوشه چشم ما هم به درون‎مایه شعر یک شاعر است. اینکه چرا جریان‎های ادبی ما مثل غرب دنباله‌دار نبوده یا این مکاتب ادبی شکل نگرفته، به نظرم به این دلیل است که محافل ادبی ما خیلی پر‎رونق نبوده که ما بتوانیم ظهور و بروز بیرونی آن را ببینیم، چه‌بسا در همین حالا که اینجا نشسته‌ایم، عده‎ای هستند که با خواندن آثار یکدیگر از فکر هم تبعیت می‎کنند و سلسله آثاری را به وجود می‎آورند، ولی اسم خاصی روی آن نگذاشته‎اند. در بخش پژوهش خوشبختانه حلقه‎هایی مثل حلقۀ نشانه‎شناسی یا انجمن نقد ادبی ایجاد شده است، منتها مکتب چیزی نیست که بتواند به‌سرعت و در طی یک دورۀ کوتاه اعلام استقلال کند. یک مکتب به‌هرحال باید در یک دوره‎ شکل بگیرد و اگر آثار شاخصی از خودش نشان داد، به‌عنوان یک مکتب خودش را معرفی می‎کند.
* بر اساس فرمایش جنابعالی، محافل نقد شعری که در گذشته وجود داشته، چقدر در تعریف مکاتب و دسته‌بندی آثار ادبی نقش داشته‌اند و آیا اصولاً در گذشته دغدغۀ معرفی جریان‌های ادبی وجود داشته است؟
منابع مطالعاتی ما در گذشته تذکره‎ها است و ما اگر بخواهیم در حوزۀ تاریخ ادبیات، سبک‎شناسی و مکاتب ادبی تحقیق کنیم، اولین مرجع ما تذکره‎ها هستند. در تذکره‎ها واقعاً یک ترمینولوژی وجود نداشته که بر اساس آن از اصطلاحات مشترک برای بیان مقصود خود استفاده کنند؛ یعنی تنها از کلمات خاصی مثل طرز، استفاده می‌کردند و مثلاً می‎گفتند فلانی طرز خوب داشت (این به‌خصوص در دورۀ صفویه زیاد دیده می‎شود). اگر ژانرها و گونه‎های ادبی را در نظر بگیریم، در دورۀ صفویه تعداد زیادی از این ژانرها شکل می‎گیرد، مانند ساقی‌نامه‌سرایی؛ چون از دورۀ صفویه آثار خطی فراوان وجود دارد که حجمشان چندین برابر دوره‎های گذشته است و هنوز چاپ ‌نشده‌اند که مورد مطالعه قرار بگیرند؛ به‌عنوان‌ مثال، ما داریم روی ژانر‎های مختلفی که در حوزۀ ادبیات عامه در این دوره‎ها شکل‌ گرفته کار می‎کنیم، یکی از آن‌ها حمله‎سرایی است. حمله‎نامه و حمله‎سرایی شعرهایی است در مورد جنگ‎های حضرت علی (ع)، یعنی از گذشته با علی‎نامه شروع شده و کم‎کم در دورۀ صفویه و قاجار اوج گرفته است. لااقل ما تا به الآن ۵۰ حمله‌نامه شناسایی کرده‎ایم که فقط تعداد معدودی از آن‌ها چاپ شده است. حمله‌نامه‌ها زیرمجموعۀ مکتب شعر شیعی قرار می‌گیرند و در ذیل شعر شیعی چندین گونه‎ دیگری هم هست، مانند ولایت‎نامه. باید برای هر دوره قدم‌به‌قدم آثار را شناسایی، مطالعه و دسته‎بندی کنیم. ما در دانشگاه به کمک دانشجویان مشغول معرفی این ژانرها و زیرژانرها در قالب پایان‎نامه‎ها و رساله‎ها هستیم.
* به نظر شما، چرا فرایند شکلگیری مکاتب در ایران کند و سست پیش رفته است؟
 اولین رشته‎ای که در دانشگاه تهران تدریس شد رشتۀ ادبیات فارسی بود و تا امروز چندین نسل از استادان ادبیات پرورش پیدا کرده‌اند؛ از نسل اول امثال ملک‎الشعرای بهار و ... در نظر بگیرید تا نسل دوم، سوم، چهارم و الآن که نسل پنجم و ششم است؛ اما در تمام این نسل‎ها رشتۀ زبان و ادبیات فارسی تنها یک ‌رشته بوده است. من یک ایراد بحث را اینجا می‎دانم که رشته‎های دیگر در این سال‌ها ده‌ها گرایش پیدا کرده‌اند، ولی تازه ۶-۵ سالی است که در رشتۀ ادبیات فارسی گرایش‎ها شکل‌گرفته، الآن ۲ سال است که در دانشگاه تربیت مدرس یک گرایش ادبیات عامه تعریف ‌شده است. ۲۰ سال دیگر باید بگذرد که این دانشجو‎ها و این نسل‎ پرورش پیدا کنند و روی ادبیات عامۀ ما کار کنند و آثار را شناسایی کنند. ما هنوز تا این ساعت در نقد ادبی رشته نداریم.
 پس وقتی ما همه به‌ طور خیلی دقیق روی متون ادبی خود کار نکردیم، نمی‎توانیم اظهارنظری داشته باشیم. همیشه به ادبیات خیلی کلی و از دور نگاه کردیم، چون ادبیات برای ما همیشه جنبۀ التذاذی داشته است؛ مردم شعر می‎خوانند یا برای لذت بردن از آن تصاویر و آهنگ و موسیقی، یا برای لذت بردن از معنای آن به ‌قصد پند و تعلیم و اندرز که البته در گذشته هم ادبیات ما بیشتر یک ادبیات تعلیمی بوده است. غنایی‎ترین شاعر ما سعدی، گلستان را می‎نویسد که یک کتاب مکتب‌خانه‎ای است، برای آموزش بچه‎های مکتب‎خانه که اخلاق را تعلیم بدهد. بوستان که اصلاً اخلاق است. سنایی، نظامی، عطار و مولانا همه‎ انگار از یک منظر می‎خواسته‎اند اخلاق را تعلیم بدهند؛ این همه خودش یک مکتب است که در واقع گرایش این شعرا بیشتر به جنبه‎های تعلیمی اخلاقی بوده است. پس وقتی‌که مردم از یک ‌طرف به ادبیات از روی جنبۀ تعلیمی و التذاذی‎اش نگاه کرده‎اند، متخصصان ما هم که خیلی ریزبینانه وارد موضوع نشدند و نتوانستند رازورمز میان این آثار را کشف کنند، مکاتب ادبی هم شکل نگرفته‌اند، آنچه هم که به نام تاریخ ادبیات نوشته ‌شده، تاکنون در واقع بیشتر توصیف ادبیات بوده است تا تاریخ و تحلیل ادبیات؛ یعنی تنها تعدادی از آثار برجستۀ هر دوره توصیف شدند.
 امروز ما وقتی می‎خواهیم به جریانات تاریخ ادبیات فارسی نگاه کنیم، باید از منظر خطوط فکری آثار را بررسی کنیم، ببینیم که رد یک این تفکر تا کجاها کشیده می‎شود. به نظر من، در چنین شرایطی ما می‎توانیم راجع به مکاتب ادبی‎ مطالعه کنیم و الا ما یک گنجینۀ بزرگ شامل یک‌میلیون نسخۀ خطی به فارسی در سراسر جهان و ایران داریم. اینکه می‎گوییم ادبیات ما غنی است، بی‎دلیل نیست، ما ابزاری که معدن را جست‌وجو، استخراج و پالایش کند، نداریم و تازه آرام‌آرام داریم پیدا می‎کنیم. در واقع، محققان بسیاری در حال پژوهش هستند، ما این ابزار را دیر به دست آوردیم که بتوانیم آثار ادبی را طبقه‎بندی کنیم و مکاتب را بیرون بکشیم، این کار حتماً باید صورت بگیرد. در آینده اگر قرار باشد که یک کتاب تاریخ ادبیات نوشته شود حتماً باید بر مبنای مکاتب ادبی این کار انجام شود؛ چنان‌که مثلاً در نقاشی، ما امروز مکتب بهزاد را داریم. چرا می‎گوییم مکتب بهزاد؟ به این دلیل که حسین بهزاد تعداد زیادی شاگرد پرورش داده که خط فکری او را دنبال کردند. تازه کم‎کم در دانشکده‎های هنر دارند با مطالعات خود، نقاشی قهوه‎خانه‎ای و نقاشی‎های دورۀ قاجار را هم اسم‎گذاری می‎کنند و مقاله و رساله می‎نویسند.
 موسیقی ما همین‎طور بوده، در این آب‌وخاک گنجینه‎ای از موسیقی مقامی محلی داریم؛ اما به‌جز عدۀ خاصی که در این زمینه به ‌طور خیلی دقیق کار کردند آیا در دانشگاه‎ها به شکل آکادمیک هم کار کردند؟ من می‎گویم نه. مثلاً تعزیه تنها هنر بومی ایران است، یعنی هیچ جای دیگر نیست، اگر موسیقی مقامی در جای دیگر هم هست، تعزیه دیگر هیچ‎ جا نیست. در تعزیه افرادی بودند که صاحب مکتب‎ هستند، منتها تنها یک تعداد انگشت‎شمار در کار تعزیه و تعزیه‎شناسی هستند که نسل آن‌ها هم دارد منقرض می‎شود. پس تا به حال مکاتب ادبی و هنری خود را معرفی نکرده‌ایم و الا به نظر من، ما خیلی بیشتر از اروپا می‎توانیم در تمام حوزه‎های ادبی و هنری وارد شویم.
* متأسفانه به‌طورکل، تاریخ ادبیات ما پشتوانۀ قوی تئوریک ندارد و اهالی ادبیات به ندرت وارد نظریات نقد ادبی و نظریهپردازی‌ها شده‌اند.
به این دلیل که هم مردم ما، هم شاعران ما آن‌قدر درگیر خود متن بودند و لذت متن را نمی‎توانستند ترک کنند که به حواشی متن هیچ‌وقت فکر نکردند؛ یعنی لایه‎ها را شناسایی نکردیم و دائم به مغز و معنا فکر کردیم، معنااندیش بودیم. حتی مولوی هم در تعریف قصه می‎گوید: «ای برادر قصه چون پیمانه‎ای است / معنی اندر وی به‌سان دانه‎ای است»؛ درحالی‌که همان مثنوی بر اساس تحقیقات اخیر، یک اسکلت کاملاً تعریف‌شده‌ای برای خودش دارد و مولانا یک چارچوب ذهنی داشته است. وقتی شما مثنوی را از باب مسائل ساختاری و تکنیکی بررسی می‎کنید، می‎بینید که یک ساختار کاملاً منسجمی دارد که دقیقاً انگار بر اساس اصول یک مکتب بنا گذاشته‌ شده، فقط اسم آن مکتب را نیاورده است. از منظر داستان‎نویسی سبک و سیاق مولانا در تمثیل با عطار زمین تا آسمان فرق می‎کند؛ یک داستان را عطار گفته مولانا هم گفته، اما مولانا بیشتر یک داستان را تقطیع می‎کند و در هر قطعه‎ای داستان را تمام نمی‎کند، در واقع صنعت تعلیق دارد، دو خط داستان را می‎گوید بعد می‎رود در عوالم خودش، دوباره برمی‎گردد به داستان بعد دوباره تعلیق دارد. ما اگر بخواهیم عنصر تعلیق را بررسی کنیم قطعاً باید اول سراغ مثنوی برویم، یا تعلیق‎های زیبایی که داستان‎های هزارویک ‌شب را این‎قدر برای ما کشنده و زیبا و جذاب کرده است. امروز وظیفۀ ما در فضای دانشگاهی است که این ژانرها، مکاتب، شیوه‎ها و طرزها را شناسایی کنیم و به یک تعریف جمعی‎تر برسیم تا در قالب مقالات ارائه شود.
در داستان‎پردازی سنتی ما حتماً صاحب مکتب هستیم. به لحاظ تعداد، طبق پژوهشی که بنده و همکارم جناب دکتر محمد پارسانسب انجام داده‎ایم و در ۱۰ جلد با عنوان دائره‎المعارف داستان‎های فارسی در دست انتشار است تا سال ۱۳۰۰، ما بیش از ۲۶ هزار عنوان داستان را شناسایی و توصیف و معرفی کرده‎ایم، به این‎ ‌قصد که مکتب‎های داستان‎نویسی را بتوانیم با مطالعه جزئیات بررسی کنیم، چون تاکنون همیشه ما از منظر خیلی بالا به ادبیاتمان نگاه کرده‎ایم، شیوۀ استقرائی نداشتیم و خیلی قیاسی و خیلی کلی راجع به ادبیاتمان صحبت کردیم.
* اگر بخواهیم به‌صورت جزئی‌تر دربارۀ مکاتب داستان‌نویسی فارسی صحبت کنیم، چه مثال‌هایی در این حوزه وجود دارد؟
داستان‎های کلاسیک عامیانه از سمک عیار گرفته تا داراب‎نامه طرسوسی تا حمزه‎نامه‎ها و تا همین امروز ده‎ها کتاب است. ما یک آدم نخبه‌ای داریم در قرن ۷-۶ به نام ابوطاهر طرسوسی با چندین اثر در مکتب داستان‎نویسی کلاسیک به نام ابومسلم‎نامه، داراب‎نامه، قهرمان قاتل، قران حبشی و چندین کتاب دیگر هم دارد که البته هنوز بعضی از آن‌ها چاپ‌ نشده است؛ بعد از او چندین داراب‎نامۀ دیگر نوشته ‌شده است، مثلاً بیغمی در قرن نهم داراب‎نامۀ خودش را به دنبال این نوشت. فیروزشاه‎نامه باز دنبالۀ این نوشته‌ شده و مدام دنباله‎نویسی شد و بر اساس این‌ها کتاب‎های دیگری شکل گرفت. آیا ما در مکتب داستان‎نویسی کلاسیک خودمان نمی‎توانیم بگوییم مکتب ابوطاهر طرسوسی؟
 یا مثلاً کتابی داریم به نام جوامع‎الحکایات عوفی، ۱۰۰ باب دارد هر باب آن ۲۵ قسم است، بیش از ۲ هزار داستان دارد و تازه ۶۰ باب آن در ایران چاپ شده و ۴۰ باب آن هنوز چاپ ‌نشده است؛ از این ۱۰۰ باب و این تعداد، آیا ما نمی‎توانیم عوفی را در مکتب داستان‎سرایی خودمان صاحب یک مکتب بدانیم؟ حتماً این‎گونه است، چراکه به شیوۀ خاصی داستان‎ها را تنظیم کرده، دنبال هم آورده، اسم خودشان را روی آن‌ها نگذاشته‎اند.
 یا مثلاً در قرن ۱۱ یک نویسنده به نام عبدالنبی فخرالزمانی قزوینی صاحب تذکره و نقال بوده است؛ این شخص کتابی دارد به نام طراز‎الاخبار که تازه در فرهنگستان هنر چاپ شده است، این کتاب شاید اولین کتاب قصه‎نویسی‎ای است که بنیان‎های قصه‎گویی و نقالی و به خصوص حمزه‎خوانی را برای نقالان نوشته که نقال باید چه کار کند وقتی می‎خواهد قصه بگوید، مکتب ایرانی چگونه است، مکتب هندی چطور است و این‌ها را در مکتب‎های نقالی یا قصه‎گویی تقسیم‎بندی می‎کند که هریک استادان بزرگی داشتند و این استادان بودند که این مکاتب را به وجود آوردند.
 پس ما مکتب داریم، در قصه‎گویی هم مکتب داریم، اگر ما نمی‎شناسیم یا ما اگر در دانشکده‎های ادبیات معرفی نکردیم و به موضوعاتی دیگر پرداختیم این دلیل نمی‎شود که ما مکتب نداریم.
* نقش مخاطب در شکل‌گیری مکاتب ادبی در ایران چگونه بوده است؟
آثار ادبی چرا ذیل یک مکتب جای می‎گیرد؟ برای اینکه یک وجه توجه‎اش به محتوا و درون‌مایه‌اش است، یک وجه‎ آن چارچوب‎های فکری است و یک وجه‎ دیگر توجه مردم هم بوده است. مگر می‎شود یک مجموعه آثار بدون توجه به خواننده به وجود بیاید؟ این‌ها خواننده داشتند، یعنی یک مقدار آن طبق چارچوب‎های پذیرفته‌شدۀ‎ خوانندگان هم بوده، چون عده‎ای از خوانندگان این‎گونه می‎پسندیدند. شاعران ما هم این‎گونه بوده‎اند؛ در یک دوره مخاطبشان شاه بوده، قصیده می‎گفتند و ژانرشان تغییر می‎کرد، به این دلیل که مخاطبشان معلوم بود چه کسی است، بعد از آن مخاطب مردم شدند، یک‎دفعه ژانر هم عوض شد، یعنی از قصیده رویکرد ما به‌ طرف مثنوی رفت، چراکه مثنوی یک شعر عامه‎پسند است. اصلاً می‎دانید که به لحاظ سازوکار ما دو شعر داریم که ایرانی است، یکی مثنوی است یکی دوبیتی که هردوی آن‌ها هم عامه‎پسند است. ما در تحقیقات خود ۳۶۰-۳۵۰ گونه شعر عامه را شناسایی کردیم، در این تعداد ۱۰۰ شکل آن فقط دوبیتی است، در قالب دوبیتی شکل می‎گیرد، مثل واسونک‎ها و شربه‎ها و ... برای اینکه مردم دوبیتی دوست داشتند و این تعداد گونه‎های شعری در قالب دوبیتی و بعد مثنوی شکل‌ گرفته است، ژانرها ارتباط خیلی مستقیمی با نیازهای مردم پیدا می‎کنند؛ پس مکاتب همین‎گونه بودند که با توجه به نیاز‎های مردم شکل‎های متفاوتی می‎توانستند پیدا بکنند.
* به پایان‌نامه‌ها اشاره کردید؛ واقعاً در زمینۀ مکاتب ادبی در ایران در این سالها تحقیقاتی شده است، ولی به نظرم همه این فعالیتها ابتر ماندهاند در سطح همان یک ارائۀ دانشجویی، درصورتی‌که میتوانستند ادامه پیدا کنند؛ یعنی به نظرم اکنون باید تصمیم جدی‌تری برای تدوین این تحقیقات هرچند اولیه گرفته شود تا این مطالعات پراکنده به سرانجامی برسد.
بله بحث پایان‌نامه‌نویسی آسیبی است که امروز دچارش شده‎ایم. در گذشته تا ۱۰۰ سال پیش ‌از این، مشکل این بود که پژوهشگر نداشتیم، چون رشتۀ دانشگاهی نبود که پژوهشگر داشته باشد و پایان‎نامه بنویسد، از آن موقع هم که درست شد مشکل این است که پایان‎نامه‎ها بیشتر پایان کار هستند، پایان کار یک دانشجو برای اینکه به تحصیلاتش خاتمه بدهد، استاد هم تفکری نداشته که دانشجو را راهنمایی کند؛ یعنی می‌توانم بگویم ۹۰ درصد استادان ما یک منظومۀ فکری ندارند که دانشجویانشان را به آن‌ طرف هدایت کنند و به کمک ۵۰ دانشجو در طول ۳۰ سال یک منظومه‎ فکری یا مکتبی را سامان بدهند تا در زمان بازنشستگی بگویند این محصول کار من است. تاکنون ما این‎گونه استادان را کم داشتیم که صاحب یک فکر و صاحب تخصص باشند.
 ما در رشتۀ ادبیات فارسی با همۀ گستردگی‌اش، متخصصان خیلی کمی داریم؛ مثلاً در مورد تاریخ ادبیات شاید یکی و دو استاد را بتوان نام ببرد، استادانی که به ‌طور خاص بیایند در یک زمینه و یک‌ رشته تمام عمرشان را بگذارند و هیچ جای دیگر هم نروند کم داشتیم؛ به همین دلیل پایان‎نامه‎ها هم مطالب متشتت و پراکنده‌ای هستند، این از یک ‌طرف، موضوع دیگر کثرت‎گرایی و گرفتن تعداد زیاد دانشجو است، بلایی که امروز به جان همه و نه‌ فقط به جان دانشگاه افتاده است. معلوم است که یک استاد تنها می‎تواند در طول یک سال یک یا دو دانشجو را پرورش دهد نه ۲۰ یا ۳۰ دانشجو؛ ولی دانشگاه‎ها شروع کرده‎اند به مسابقه برای پول گرفتن و نتیجه‎اش را ما نه حالا بلکه باید ۳۰ سال دیگر ببینیم که فرهنگ ما از این دانشگاه‎ها چه بیچارگی خواهد ‎کشید. در ابتدای جذب دانشجو باید ببینیم که آیا برای موضوعات تحقیقاتی دانشجوی دکتری استاد متخصص وجود دارد یا نه؟
 از طرف دیگر، نظام آموزشی با این دستگاه‌هایی که پیاده کرده، مسابقه‎ای درست کرده برای مقاله‎نویسی و مقاله‎سازی و سازوکارهایی هم درست کرده در مجلاتی که می‎توانند این آثار را چاپ کنند. نمود مقالات ISI همین رسوایی‎های اخیر هست که می‎بینید؛ هر کسی با مبلغی مثلاً ۵۰۰ دلار می‌تواند مقاله ثبت کند و هیچ‎کس هم متوجه نشود تا بالاخره روزی صدایش دربیاید. شما فکر می‎کنید با چنین محیط‎های آموزشی مسموم می‎شود کار واقعی کرد؟ می‎شود به مکتب‎های ادبی رسید؟ می‎شود مکتب را شناخت؟ نمی‎شود! دانشگاه هم از یک‌ طرف محدودیت قائل می‎شود، می‎گوید شما فقط ۲ یا ۳ سال فرجه ‌دارید که در دانشگاه بمانید، بعد جریمه می‎شوید، دانشجو هم مجبور است که کاری را بلافاصله مانند یک کپسول آماده کند. اخیراً هم می‎گویند لازم نیست پایان‎نامه بنویسید، می‎توانید حتی بدون پایان‎نامه هم فارغ‌التحصیل شوید، یعنی شما می‌توانید بدون هیچ فکر و زحمتی مدرک بگیرید. دانشجو هم از آن ‌طرف حق دارد که به چنین محیط‎هایی تن بدهد، چراکه همۀ‎ این کارها را هم بکند، تازه وقتی ارشد یا دکتری می‎گیرد باز دوباره در جامعه بیکار است؛ در واقع، دانشجو هم انگیزه‎ای ندارد.
 پس ببینید یک سلسله عوامل اجتماعی، آموزشی و شغلی در کلیات قضیه دست‌به‌دست هم می‎دهد. ما در بخش اول بحث وارد جزئیات شدیم که چرا مکتب شکل نمی‎گیرد؛ بخش دوم هم می‎خواهم بگویم که مکتب شکل نمی‎گیرد، ازآن‌جهت که زیرساخت‎های اجتماعی به ‌اندازۀ کافی فراهم نیست، چراکه جریانات ادبی بازخورد و بازتاب حرکت‎های اجتماعی هستند، مثلاً دورۀ انتقال از ادبیات حماسی به ادبیات غنایی، دوره‎ای است که جنگ‎ها و کشمکش‎ها تمام شده، جامعه آرام‌آرام در یک آرامشی به سر می‎برد و ادبیات غنایی در این دورۀ آرامش شکل می‎گیرد.
 من می‎خواهم از این نکته هم استفاده کنم و بگویم که اگر قرار باشد کارهای تحقیقاتی ادامه‌داری را انجام بدهیم باید شرایط‎ آرامشی فراهم شود. در دانشگاه‎های غربی حدود و ثغوری را رعایت می‌کنند که یک دانشجو که وارد حوزۀ تحقیقات علمی می‎شود در آرامش کارش را انجام ‎دهد و فضای آرامی برای دانشجو از همه نظر فراهم باشد؛ اما در ایران ما این فضا را نداریم، دانشجوی دکتری بنده باید برود ۳ برابر کار کند، حالا یا معلم است یا استاد یا هر کار دیگر؛ پس چه زمانی فرصت مطالعه پیش می‎آید؟ من اگر فرصت داشته باشم، او دیگر فرصت ندارد، یا او فرصت دارد و من دیگر فرصت ندارم و من را اصلاً پیدا نمی‎کند، همۀ این‌ها امروز گریبان دانشگاه‎های ما را گرفته است. واقعاً فرصتی برای این کارها نیست که دانشجو بنشیند و در یک فضای آرام روی ادبیات خودش مطالعه عمیق کند. سازمان‎های بزرگی هم که بودجه و پول در اختیارشان است کارهای دیگری می‎کنند.
* به نظر شما، چرا با توجه به عمر نودسالۀ رشتۀ ادبیات فارسی در دانشگاه، در همان سالهای اولیه نظام منسجمی برای رشتۀ ادبیات و زیرشاخههای آن شکل نگرفت؟
اولاً، از آن زمان که واحد‎های درسی را در رشتۀ ادبیات فارسی بنیان گذاشتند تفکرشان این بود که بیشتر متن بخوانند؛ این هم خیلی خوب است -و من آن‌طوری که خیلی‎ها نفی می‎کنند به‌هیچ‌وجه نفی نمی‎کنم- و هم یک خطر است. امروز می‎بینید مثلاً یک دانشجویی می‎رود یک نظریۀ ادبی را یاد می‌گیرد، ولی بعد که می‎خواهد نظریۀ ادبی روی متن پیاده کند هیچ آشنایی برای برخورد با متن ندارد. متأسفانه تعادل نیست؛ من می‎خواهم بگویم از یک ‌طرف نظام دانشگاهی ما متن‌بنیاد است یعنی از اولی که دانشجو وارد می‎شود تفکر یاد نمی‎گیرد و چون مکتب ادبی با تفکر سروکار دارد، دانشجو سر کلاس مدام متن می‎خواند، کلمه‎ها معنی می‎شوند و ... جزئیات را خوب یاد می‎گیرد، اما به کلیات که می‌رسیم و می‌پرسیم این داستان کلیله‌ و دمنه چه نوع تفکر اجتماعی را می‎خواهد مطرح کند، نسبت آدم‎ها با حکومت در کلیله ‌و دمنه چیست، یا باب الاسد و الثور را نمادشناسی کن و بگو رابطۀ‎ اسد با ثور چگونه است، هیچ نمی‌داند؛ درحالی‌که کلیله‌ و دمنه نماد‎پردازی است، برای سرگرمی که نمی‎خواسته قصه بگوید، در واقع کتاب کلیله ‌و دمنه یک متن مهم است ولی ما با این متن مهم آن‎قدر برخورد‎های اولیه و ساده می‎کنیم که مثلاً فکر می‎کنیم کلیله‌ و دمنه برای املا گفتن خوب است. کلیله‌ و دمنه یک متن جامعه‎شناسانه است، امروز جامعه‎شناسان ما باید روی کلیله‌ و دمنه کار کنند و لازمۀ آن خوب خواندنش است.
 مثلاً دانشجو می‎گوید من می‎خواهم نظریۀ ژنت را در فلان متن کار کنم، می‎گوییم خب بفرمایید، اول یک صفحه از روی این متن بخوان که آن را هم بلد نیست، یعنی حتی بلد نیست از روی متن بخواند، بعد می‎خواهد نظریۀ ژنت را بیاید روی فلان اثر کار کند. این‌ها افراط‌ و تفریط است. دانشگاه‎های ما متن‌بنیاد هستند، متن می‎خوانند و خیلی کار خوبی می‎کنند، اما کمی هم باید ببینیم این متن را با کدام رویکرد یا با کدام نگاه بخوانیم؛ مثلاً ما می‎خواهیم برداشت‎های هرمنوتیکی کنیم، یک ‌گوشۀ چشمی هم داشته باشیم به نقد هرمنوتیک. وقتی‌ که شما دارید متن عرفانی می‎خوانید و دست به تأویل می‎زنید و در واقع متن تأویل بنیاد است، آیا شما نباید اشاره‎ای به هرمنوتیک داشته باشید؟ نه اینکه بگویم بروید از همان اول تا آخر آن نگاه را داشته باشید، می‎خواهم بگویم لااقل باید به دانشجو این دید را بدهیم که در هنگام خوانش متن از چه زاویه‎ای باید وارد شود و رویکرد اندیشمندانه را به او یاد بدهیم.
از سوی دیگر، بنده به‌عنوان عضو، مؤسس و فعال انجمن نقد ادبی عرض می‎کنم که متأسفانه ۹۰-۸۰ درصد مقالاتی که در حوزۀ نقد ادبی با همین رویکرد نوشته می‎شود باز هم کلیشه است و نظریه‎زدگی در آن دیده می‎شود؛ نویسنده، نظریه‎ را نخوانده که فکرش را سامان بدهد، فقط نظریه را می‎خواند و در ۹۰-۸۰ درصد یک مقاله، یک نظریه را از اول تا آخر کپی می‎کند، بعد ۲ صفحه هم دربارۀ آن متنی که می‎خواهد راجع به آن صحبت کند توضیح ناقصی می‎دهد، تازه اصلاً نظریه را هم هیچ نفهمیده است؛ این می‎شود یک مقاله و ما فکر می‎کنیم که نقد ادبی ما هم خیلی پیشرفت کرده و راجع به آخرین نظریاتی که تازه در ۲۰۱۶ مقاله‎اش منتشر شده در ایران مقاله می‌نویسیم. بعد منتقدان ما دادشان به هواست که استادان ما در دانشکده‎های ادبیات چه می‎کنند، اما معلوم نیست چقدر خود منتقدان با متن سروکار داشته‎اند، اصلاً آیا حافظ یا سعدی را یک ‎بار خوانده و از تفکر آن‌ها را چیزی می‎دانند؟!
* همان‌طور که می‌فرمایید در مقالات نقد ادبی ما متن با نظریه ارتباط ندارد و هریک به‌ طور جداگانه معرفی و تحلیل می‌شوند.
بله به‌صورت موزاییکی این دو را کنار هم می‎گذارد، تلفیقی در آن اتفاق نمی‎افتد که نظریه را درونی کرده باشد. نمونۀ‎ بسیار خوبش کتاب‎های دکتر غلامحسین یوسفی است؛ دیداری با اهل‌قلم یا چشمۀ روشن یک کتاب کاملاً بر اسلوب نقد ادبی است، ولی محال است اشاره‎ای به یکی از این نظریات و اسم‎های بلند‎بالا کند؛ ایشان کاملاً نظریه‎های غرب را می‎شناسد. دکتر یوسفی متن‎ها را دقیقاً بر اساس نظریه‎پردازی تحلیل می‎کند، استاد دکتر شفیعی همین‎طور، در آثار ایشان یعنی فراوردهۀ ذهن ایشان و نویسندگانی ازاین‌دست، تلفیق نظریات دیده می‌شود؛ البته نظریات را به‌خوبی می‎شناسند، این‎طور نیست که بگوییم چون اشاره‎ای یا اسمی از کسی یا مکتبی نیاورده یعنی شناختی ندارد، اتفاقاً خیلی خوب می‎دانند و دقیقاً نقد درست همان است که شما به خود متن توجه داشته باشید تا حواشی آن. کسی که می‎خواهد نقد شما را از منظر فلان دیدگاه مثلاً نقد کهن ‌الگوی اسطوره‎شناسی یا نقد پسامدرن یا ... بخواند، باید این مکتب را خوانده و بلد باشد. شما دیگر لازم نیست یک بار دیگر مکتب را برای او از اول تا آخر توضیح دهید، کار شما این است که دقیقاً این متن را با آن نظریه انطباق بدهید و شرطش این است که شما درست تشخیص داده باشید که اصلاً این نظریه را می‎توانید با آن تطبیق بدهید یا نه. متأسفانه مقالاتی را می‎بینیم که یک ‌چیزی را به یک‌ چیز دیگر ارتباط داده‎اند که هیچ ربطی به هم ندارند، ربط آن فقط در ذهن آن نویسنده است؛ این هم از آسیب‎شناسی‎های این حوزه‎ها است. البته نادر مقالات و نادر نویسندگانی هستند که پژوهش‌های نقد ادبی را به‌درستی دنبال می‎کنند.
* ما مرجعی بالاتر از تحقیقات دانشگاهی برای تدوین مکاتب نداریم، پس از چه طریقی می‌توانیم به شکل‌گیری و معرفی مکاتب ادبی ادبیات فارسی در آینده امیدوار باشیم؟
زمین خالی از حجت نمی‎ماند. می‎خواهم بگویم اوضاع مطلوب نیست، اما این‎قدرها هم بد نیست، کسانی هستند که دارند با آرامش در زمینه‎های فکری خودشان آرام‌آرام کارهایی می‎کنند، ولی شاید نمودی نداشته باشد، بالاخره ما امروز متفکرانی می‎بینیم مانند دکتر کدکنی که جبران خیلی از آن خسارت‎ها است؛ ایشان شاگردانی را تربیت‌کرده که بخشی از این شاگردان دارند این رویه را ادامه می‎دهند و کار می‎کنند که این کم نیست. بالاخره این آشفتگی‎ها روزی به ضد خودش تبدیل خواهد شد، چون جامعه همیشه دنبال یک تعادل است و آن تعادل ایجاد خواهد شد. ما فکر می‎کنیم که جریانات ادبی آرام‌آرام باید درست شود، ‌بخشی از آن باید از طرف دانشگاه‎ها مهندسی شود تا همین آسیب‎ها و گره‌هایی که اشاره شد رفع شود، فضای خیلی خوب مطالعاتی باید پیدا شود و مراکزی باشند که کار اصیل کنند.
 از طرفی هم به نظر من، نظام آموزشی ما هم کمی دچار خلل شده، چون بعضی ‌اوقات بهترین‌ها به دلایل مختلف جذب نمی‎شوند، ما باید سعی کنیم که فضا تغییر کند که افراد نخبه وارد این حوزه‎ها شوند. اکنون در دانشگاه‎های ما غیرنخبه‌ها بعضی‌ اوقات بر اثر جریاناتی وارد شدند و نخبه‎کشی می‎کنند، استادان خوب را از میدان به در می‎کنند و خانه‎نشین می‎کنند، البته آن استاد نخبه در خانه هم کار خودش را می‎کند، ولی به‌هرحال حیف است که دانشجویان ما از استادان درجه‌یک و برجسته بی‌بهره باشند. به‌هرحال، امیدواریم که نظام آموزش عالی کمک کند این روند‎ها درست شود. به جریانات اجتماعی هم اشاره کردم؛ امروز مثلاً مشکل کمّی مطالعۀ کتاب و کتاب خریدن هم هست. به دلیل گرانی قیمت‎ها و به دلیل مسائل و مشکلات معیشتی، کتاب‎خوان هم کم شده است. در جامعه‎ای که می‎خواهد فکر تولید شود، کتاب هم باید زیاد خوانده شود و کاملاً نسبت مستقیمی بین مطالعه و تفکر وجود دارد. وضعیت چاپ و نشر را هم که خودتان می‌دانید. وقتی جامعۀ‎ ما کتاب نمی‎خواند چگونه تولید فکر خواهد کرد؟ این هم یک عامل است. دانشجوی ما وقت کتاب خواندن ندارد از این ترم به آن ترم فقط می‎خواهد امتحان بدهد، هرچه هم ترم کوتاه‎تر باشد بهتر. اگر هم مطالعه هست، مطالعه جدی و عمیق نیست؛ این هم به نظر من می‎تواند یک ایراد باشد.
مرجع : فرهنگ امروز
https://www.razavi.news/vdcfcxdm.w6dyjagiiw.html
razavi.news/vdcfcxdm.w6dyjagiiw.html
کد مطلب ۳۱۰۴۸
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما