اثر برگزیده رضوی؛
داستان "دعوت" (قسمت سوم)
پیرمرد با ناراحتی راه می رفت و خود را سرزنش می کرد. در همان حال گاهى نگاهی به پشت سرش می انداخت و می گفت: یعنی واقعاً امام رضا مرا دعوت نکرده؟
در حال رفتن بود که شخصی او را صدا زد: آقا، ببخشید آقا!
پیرمرد رویش را برگرداند: بله.
_ کجا دارید می روید آقا؟
_ دارم بر می گردم شهرم.
_ شما که هنوز به زیارت نرفتید برای چه دارید بر می گردید؟
_ من دعوتنامه ندارم! امام رضا هنوز مرا دعوت نکرده.
_ این چه حرفی است می زنید آقا؟ من برایتان دعوتنامه آوردم.
می توانید با آن به حرم بروید. ظهر هم برای ناهار می توانید مهمان من باشيد.
پیرمرد نگاهی به کارت انداخت و گفت: آقا...
اما آن مرد دیگر آن جا نبود!
پیرمرد خوشحال شد و با شادمانی شروع به رفتن به طرف حرم کرد.
در راه خدا را شکر می کرد و می گفت: یا امام رضا قربون سخاوتت که مرا هم دعوت کردی.
به در ورودی حرم که رسید با خوشحالی گفت: "سلام" این هم دعوتنامه من.
_ دعوتنامه؟!!
پیرمرد کارت سفید رنگ را نشان داد و گفت: بله این.
مرد نگاهی به کارت سفید انداخت...
_ بفرمایید داخل آقا. خوش به سعادتتان. التماس دعا.
پیرمرد خوشحال و شادمان داخل شد و نگاهی به گنبد طلایی رنگ انداخت و با بغض گفت:
"السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (علیه السلام)"
ریحانه امامی (کرمان) _ گروه سنی نوجوان _ رتبه چهارم
جشنواره ادبیات کودک و نوجوان در فرهنگ رضوی
چهارمحال و بختیاری