پاي خاطرات جواني كه زائر دائمي حرم مطهر امام رضا(ع) است
آرامش دارد؛ مثل زانوي مادرم
سعید پاکنژاد از همان اول روی پای خودش ایستاده و گلیمش را از آب بیرون کشیده است.هفده هیجده سالش که بود در پاچنار کارگری میکرد. کارگر تولیدی کیف زنانه بود. اولین زیارتهاش را با صاحبکار توی همان دو سه سال رفت. شمع زیارت را صاحبکار در دلش روشن کرده است. یک بار هم در همان سالهای کارگری در بازار بیست و هفت، هشت نفری دسته جمعی با بچههای بازار به زیارت رفته است. بعد از چندین سال کارگری خودش صاحبکار شده است و کیف سیدی تولید میکرده است. سال 1385 است و دو سه سالی میشود که برنامه زیارت ماهانه سعید ترک شده است. تولید کیفهای سیدی باعث میشود پایش به بازار کامپیوتر باز شود. سعید صنف خود را عوض میکند. اما حادثهایی او و شرکایش را بهت زده میکند. کلاه سعید برداشته میشود. سعید 600 میلیون تومان بدهی بالا میرود. شخصی جنسهایشان را میخرد و دیگر خبری ازش نمیشود. چکهای مردم روی دست سعید می ماند. سعید نمیداند چه کند. تنها راهی که پیش رویش میبیند کمک گرفتن از امام است. به زیارت میرود . هر ماه به زیارت میرود. حرم جایی است که سعید آرامش دارد. انگار سرش را روی زانوی مادر گذاشته است. تنها جایی که فکری نمیشود حرم است. در حرم سعید به هیچ چیز فکر نمیکند. حالا هشت سالی از آن اتفاق میگذارد. تازه دو سال است که سعید توانسته بدهیهایش را صاف کند. وام گرفته است. خانهشان را فروختهاند. اما سنت زیارت همچنان با قوت پابرجاست. سعید میگوید تنها و تنها از امام رضا میخواهد که آبرویش نرود. آرامش و آبرو را سعید از صدقه سری آقا دارد. اول ماه که میشود ولولهایی در جانش میافتد و مضطرب میشود. حفره خالی را درون وجودش حس میکند. شاید نفس کشیدن هم برایش سختتر میشود. بار سنگینی روی دوشش حس میکند. تا آخر شب پنجشنبهایی که همراه اکیپ ثابتشان که شامل چهار نفر است، با قطار عازم مشهد میشود. چشمش که به گنبد میافتد قلبش آرام میشود. سعید به همراه ابوذر پسرعمویش پای همیشگی زیارت هستند. دو نفر از هم بچهها هر دفعه عوض میشوند. از در باب الرضا وارد می شود. میرود مینشیند پشت ستونی بالای سر حضرت. از صفحه 51 تا 86 زیارت نامه را میخواند. سه چهار تا نماز دو رکعتی میخواند. ساعت پنج و شیش هم میروند سمت راه آهن تا ماه بعد. گاهی اوقات که هم زیاد دلگیر می شود و دلش برای آقایش تنگ با پرواز ساعت 11 شب خود را به حرم می رساند. شب مینشیند پشت پنجره فولاد، توی صحن کهنه و تا طلوع سحر زیارت میکند. صبح ساعت پنج و شیش برمیگردد.
یکی از شبها هم که باز امام سعید را تنها نمیگذارد، شبی است که او در بازداشتگاه شاپور گذراند. کسی لپ تاپی را برای فروش به سعید نشان میدهد و سعید آن را میخرد. لپ تاپ اما دزدی از کار درمیآید. سعید را منتقل میکنند به پلیس آگاهی. او دوباره از امام میخواهد آبرویش را حفظ کند. شب را با قاتلان و جانیها سر میکند. سعید از آن شب سیاه چیزی نمیگوید . تنها به آزار و اذیت روحی و روانی اشاره میکند که در تمام آن یک شب کشیده است. صبح قاضی تشخیص میدهد که سعید بیگناه است و او را آزاد میکنند. زیر چشمان سعید سیاه شده است و قرمزی چشمهایش را گرفته است. این بار زیارتش را جلو میاندازد. دوست دارد برود و سر به صحن و سرای امامش بگذارد تا آرام شود.
کیف کوچکی کمری دارد که روی یکی از طبقههای مغازه است. همان را به کمرش میبندد و راهی مشهد میشود. توی راه برگشت خسته است اما سبک برمیگردد. نو میشود. دوباره شروع میکند. سعید میگوید از دین حلال و حرام سرش میشود. او زیاد اهل شلوغی نیست. کم صحبت است. بیشتر توی خودش است. اما تمام سالها را توی حرم تحویل کرده است. شلوغی و ازدحام حرم توی روز اول بهار دیگر ناراحتش نمیکند. دیدن مردمی که به زیارت آقایشان میآیند او را به سر شوق میآورد. آنها چهار نفرند. چهار نفری که آخر هر ماه بی تکلف خود را به قطار حرم میرسانند. روز زیارتشان را میکنند و عصر همان روز برمیگردند. می ارزد!