ماخونیک حکایتی است از محسن فاتحی و آن بیانگر انسان مستأصلی است که در گوری دستکند به مرور خاطراتش میپردازد و در این واکاوی، حکایت نسلی را نمایان میکند. نسلی که از سردرگمی به یأس و از یأس به استیصال و درماندگی رسیده است و در گردابی دست و پا میزند که رهایی از آن صعب کاری است. نسلی که ظرفیت درونی خود را در حدی نمیداند که بتواند بر ساختارها چیره شود و به جنگ آنها برود و نهایتا یا گوشۀ انزوا میگیرد و یا ترجیح میدهد به آن نیندیشد. در ماخونیک، سمبلیک و نمادگرایی موج میزند؛ به این معنا که اسم ماخونیک که بر قهرمان زن داستان نهاده شده، برمیگردد به اینکه نویسنده با نام این فرد نشان دهد که زن ایرانی در وضعت نابسامان و نادرستی زندگی میکند و...
با محسن فاتحی، نویسندۀ این کتاب به گپ و گفتی نشستهایم که توجه شما را به آن جلب میکنم:
زهرا رهبرنیا/سرویس هنر خبرگزاری رضوی
معرفی نویسنده
من محسن فاتحی، مهرماه1356 در مشهد زاده شدم و حدود 20 سال است که در تهران ساکنم. درواقع، اقامتم در تهران مصادف با دانشجو شدنم در آنجا بود. علوم اجتماعی را در دانشگاه تهران تحصیل کردم و از همان زمان نیز در تهران ماندگار شدم. از دوران دانشجویی شروع به نوشتن کردم و مقالات و گزارشهایی برای مجلات و روزنامههای مختلف مینوشتم.
آغازی بر ماخونیک
ماخونیک را سال 1390 شروع کردم. زمانی که احساس کردم در جامعۀ ایران تغییرات شگرف و شگفتی در حال وقوع است. انسان ایرانی تجربیاتی را از سر میگذراند که دستکم برای من ملموس نبود؛ دور و اطراف خودم را که مینگریستم، میدیدم ما و جامعۀ ما از سردرگمی به یأس و از یأس به استیصال و درماندگی میرسد و در آن دستوپا میزند. حس کردم در گردابی گیر افتادهایم که رهایی از آن کار صعبی است. افرادی متوجه این قضیه بودند و افرادی متوجه نبودند؛ چون ساختارهایی که در بیرون از ذهن افراد وجود دارد و واقعیت بیرونی را میسازند، طوری فرد را مورد تهاجم قرار میدهد و فرد طوری خودش را مغضوب و منکوب این ساختارها میداند که اصلا فرصت فکر کردن و تعمق و اندیشیدن درمورد این نهادها و ساختارهای بیرونی را ندارد و اصلا نمیداند این ساختارها کجا و کی و چطور بهوجود آمدند، چگونه پر و بال گرفتند و چه زمانی در زندگی ما قد کشیدند و ما را زیر سلطۀ خود کشیدند. درواقع، شبیه موجوداتی که برساختۀ دست ما آدمهاست، گویی همه با هم چیزهایی را آفریدیم و حالا آنها شکل یک واقعیت بیرونی را به خود گرفته و به ما هجوم آورده و ما را به زیر سلطه خویش گرفتهاند. بخشی از آن، طبیعتا تبدیل به بیگانگی از واقعیت اجتماعی و منجر به ازخودبیگانگی و نهایتا منجر به استیصال میشود. یعنی آنچه پیرامون ما در جریان بود.
سمبلها و واقعیتها
در اساطیر ایران و زرتشتی و مزدیسنا درمقابل واژۀ زندگی، واژۀ مرگ قرار نمیگیرد؛ بلکه واژۀ نازندگی رخ مینماید. نازندگی یعنی اینکه انسان نسبت به آنچه پیرامونش میگذرد، دچار استیصال و درماندگی میشود و پلیدیها، تباهیها و... به سمت انسان هجوم میآورند و انسان را تسخیر میکنند. من احساس میکنم ما دچار نازندگی شدهایم؛ یعنی احساس میکنیم که نفس کشیدن یعنی زندگی؛ در صورتیکه ما داریم از نقطهای به نقطهای میرویم و این، سرنوشت محتومی است که پیشینیان برای ما رقم زدهاند. به قول سارتر که میگفت «دشمن، دیگرانند»، این دیگرانند که برای ما تصمیم گرفتهاند. اشاره کنم بخشهایی از ماخونیک را میتوان از نگاه جامعهشناسی لوکاچ بیان کرد. لوکاچ میگوید برای درک واقعیت بیرونی و واقعیت اجتماعی که حولمان شکل گرفته، به سه نوع برخورد فرد با واقعیت اجتماعی در ادبیات میرسیم: در نوع اول، فرد یا قهرمان داستان، واقعیت بیرون از خودش را درک نمیکند و نمیفهمد و تا چشم باز میکند، میبیند که آن واقعیت در برابرش قد آراسته. بنابراین به سمتش هجوم میبرد، بدون آنکه بداند ریشهاش چیست. لوکاچ میگوید دن کیشوت نمونۀ اعلای این نوع برخورد با واقعیت است. مثلا فکر میکند که آسیابهای بادی دشمناند و به سوی آنها حمله میکند. در نوع دوم، فرد واقعیت اجتماعی را درک میکند و میفهمد و به جنگ آن میرود؛ ولی مغلوب آن واقعیت شده و خودش بخشی از آن میشود. مانند فردیک مونرو در رمان تربیت احساسات گوستاو فلوبر. در نوع سوم که ماخونیک بر این برداشت استوار است، فرد و قهرمان شاید بتواند واقعیت بیرونی را درک کند؛ ولی ظرفیت درونی خود را در حدی نمیداند که بتواند بر این ساختارها چیره شود و به جنگ آنها برود. نهایتا یا گوشۀ انزوا میگیرد و یا ترجیح میدهد به آن فکر نکند، با این تصور که با نادیده گرفتن آن شاید بتواند به جنگش برود. مارکس جملۀ معروفی دارد که شاید در فهم ماخونیک بتواند به ما کمک کند و آن اینکه: این آگاهی انسانها نیست که هستی اجتماعی آنها را شکل میدهد، بلکه بالعکس، این هستی اجتماعی انسانهاست که آگاهی آنها را شکل میدهد؛ یعنی ما در هر موقعیتی با نوع نگاهمان به جهان، مقهور آن وضعیتی میشویم که در آن هستیم. وضعیت آدمهایی که در داستان ماخونیک هستند، پایگاه اجتماعیشان و طبقهای که در آن زندگی میکنند و جایی که درآن نفس میکشند، نوعی جهانبینی برای ما ایجاد میکند که جاهایی از آن با واقعیت بیرونی همخوان است و جاهاییش با واقعیت بیرونی همخوان نیست؛ یعنی جاهایی برگرفته از واقعیت بیرونی هست و جاهاییش نیست. قهرمانان ماخونیک در واقع اسیر هستی اجتماعیشان هستند.
مکانها، اسامی و نمادها در ماخونیک
در خراسان جنوبی و نزدیک بیرجند، روستایی است به نام ماخونیک که معروف به سرزمین لی لی پوتهای ایران است. گویا قبلا مردمانی کوتاه قد در آنجا زندگی میکردهاند و با توجه به شکل و کوتاهی خانهها میتوان گفت مردمی که در آن روستا هستند، قد کوتاهی داشتهاند. در رمان ماخونیک، سمبلیک و نمادگرایی موج میزند؛ به این معنا که اگر اسم ماخونیک برای قهرمان زن داستان انتخاب شده، دلیل داشته و آن برمیگردد به اینکه من نویسنده، خواستهام به نوعی با اسم این فرد نشان دهم که زن ایرانی در وضعیت نابسامان و نادرستی زندگی میکند و کوتاهتر از بقیۀ آدمهای جامعه است، و یا تصور میکند که هست یا آدمهای بیرونی تصور میکنند او کوتاهتر است و این فضاییست که در ماخونیک هم وجود دارد. وقتی در روستای ماخونیک قدم میزنی، همه کوتاه قد نیستند؛ برخی بلندترند، اما گردشگران و کسانی که بیرون از ماخونیک زندگی میکنند، تصور میکنند که با یکسری از آدمهای کوتاه مواجه میشوند. این سرنوشت زن ایرانیست.
درواقع، چهار نوع اسم در کتاب ماخونیک وجود دارد. در جاهایی از داستان، شخصی در گوری دستکند به واکاوی خاطراتش میپردازد که همزمان یک داستان موازی در راستای آن اتفاق میافتد که داستان زندگی قهرمان داستان است. در داستان موازی، اسامیای به کار رفته که آن اسامی، روزمره و آشناست. اسامیای که با فرهنگ ما غریبه نیست و همۀ ما آن نامها به گوشمان خورده است؛ اما اسامیای که در زندگی درونی فرد پیدا میشوند و با آنها خاطرهکاوی میکند، اسامی نامعمولی هستند؛ مثل ماخونیک، آلبالولو، توتونعامو، کپود و... . که دلیل آن، نمادگرایی در ماخونیک است. در واقع اسامی نوع دوم ماخونیک در دوره استیصال و درماندگی فرد ایرانی پیدا میشوند، اسامی از محتوای خود خارج شدهاند و بار معنایی خودشان را بر دوش ندارند و به چیزهای عجیبی تبدیل شدهاند که ما آنها را نمیشناسیم.
بخش سوم اسامی، مربوط به فولکلور ایران است و آن قسمتی که در ادبیات ایران درمورد اجنه و غارهای کورگان صحبت میشود را از کتابهای مختلفی وام گرفتهام و بخشی هم اسامی اساطیر زرتشتی و ماقبل زرتشتی است؛ مثل اپوش و تیشتر.
هر مکانی که در داستان ماخونیک به کار رفته، قطعا واقعی است و ما به ازای بیرونی دارد؛ مثلا فریمان، نیشابور، پکاجیک در آذربایجان غربی، کولیهای حیدرآباد هند، میسور هند و دره مارها که نزدیک زنجان است. در ماخونیک، مکان جغرافیاییای به کار نرفته که در ایران و محیط بیرون از ایران وجود نداشته باشد.
ماخونیک نوعی نقد رادیکال اجتماعی است
دو قسمت از داستان ماخونیک نوعی تلنگر و نقد اجتماعیست که نقد رادیکال اجتماعی محسوب میشود: یکی درۀ مارها و دیگری باغ وحشی که شکار مصنوعی برگزار میکند. درۀ مارها که نوعی بشارت دهندۀ دوران ماقبل ظهور سوشیانس است. در اینجاست که مارها کپود را میخورند؛ کپودی که خودش به مغولستان رفته و اژدهاکشی یاد گرفته است. چپرخان دوشان تپهای در باغ وحش نیز نقد لایههای میانی و بالایی طبقه متوسط شهرنشین امروز یا بورژوازی ایران و روشنفکران ارگانیک این طبقه محسوب میشود. کسانی که یا در به وجود آمدن وضعیت نابسامان امروزی نقش دارند یا آن را میبینند و بهره خود را از آن برمیگیرند و کسانی را دارند که به شکلی تئوریک آن را توجیه میکنند؛ چه نظریهپردازان و چه ژورنالیستهایی که نانشان در گرو تداوم وضع موجود است.
در قسمت درهمارها؛ مارها نمادی از ظهور ضحاک هستند. کپود در درۀ مارها گیر میافتد و نمیتواند نجات پیدا کند. باید اشاره کنم که در ادبیات زرتشتی ما سه دوران داریم: دوران اوشیدر، اوشیدرماه و سوشیانس. در دورۀ سوشیانس، زنی در کنیسه تن میشوید و از نطفه زرتشت باردار میشود و قهرمان و ناجی بهدنیا میآورد. در داستان مخاطب متوجه میشود این قهرمان از بطن چه کسی زاده خواهد شد. به نوعی بحث نمادین درۀ مارها همان دوران ماقبل ظهور ضحاک و علائم و پیامدهای از بند جستن ضحاک است؛ چون میدانیم وقتی فریدون ضحاک را به اسارت گرفت، در دماوندکوه به بندش کشیدند. چرا که گفتند اگر تن ضحاک را از هم بدرانید و مثل جمشید به دو نیمش کنید، موریانه و کلپاسه و موجودات موزی و آسیب زن از داخل وجودش بیرون میزند و جهان را پر خواهند کرد؛ پس او را نباید کشت، بلکه باید به زنجیرش کشید تا دورۀ آخرالزمان فرا برسد. اما در داستان اشاره میشود که ضحاک از بند رهایی پیدا کرده و دوران اوشیدرماه فرارسیده و قرار است قهرمان ما زاده شود و این در ذهن قهرمانان ما جرقه میزند که مبادا ما همان قهرمانان ماقبل آخرالزمان باشیم! این نوعی نقد ظرفیت کنونی جامعه و نقد ایدهئالگرایی و آرمانگراییست که آخرالزمانی نیز هست و تهش معلوم نیست. در شرایطی که آدمها دچار یأس و استیصال میشوند، اولین چیزی که به ذهنشان میرسد دست یازیدن به یکسری چیزهایی است که ناموجودند، ولی بارها به آن اندیشیدهاند و نوید دادهاند که چنین چیزی خواهذ آمد. باغ وحش شکار مصنوعی هم نقد وضعیت جامعۀ ماست که وقتی چشمانمان را باز میکنیم، میبینیم عدهای میتوانند حیواناتی را در وسط معرکهای بریزند تا گروهی شیر و گرگ آنها را بخورند و دست و کف و سوت بزنند. در حقیقت، این وضعیتیست که ما در آن هستیم و قهرمان داستان تبدیل به یک ژورنالیست میشود و قضیه را توجیه میکند؛ اینکه ضرورتهای شکار مصنوعی چیست و چه خوبیهایی دارد و چطور غرایز خفتۀ آدمها را بیدار میکند، که نقد تندیست بر وضعیت اجتماعی کنونی.
سبک و نثر ماخونیک
ماخونیک، اولین رمان من است و خیلیها تصورمیکنند محسن فاتحی یکباره در سال 90 تصمیم گرفت این داستان را بنویسد و در سال 1395 ماخونیک خلق شد. چنین نیست؛ در 1375 اولین مقالۀ من چاپ شد. سالهاست دستی بر قلم دارم و مینویسم. اگر من به این نثر و سبک خاص رسیدم و احساس میکنم مال خودم هست و حس میکنم هر روز صیقل میخورد و پرو بال میگیرد و قلم کلمه را بیشتر به زیر زین میکشد، بر روی دوش غولهایی مانند محمود دولتآبادی و خسرو حکیم رابط ایستادهام. من قبلا با محمود دولتآبادی مأنوس و با نثرش آشنا بودم. با نثر خسرو حکیم رابط دیرتر آشنا شدم و فهمیدم نثرم تا حدودی به نثر آقای حکیم رابط نزدیکتر است. خسرو حکیم رابط جملات کوتاه و شیرین و درخشانی که سهل و ممتنع است، در کارش دارد؛ مخصوصا در خاطراتی که بازگو میکند. اما در کل، نثر ماخونیک فراز و فرود دارد؛ در جاهایی خاطرهگویی و در جاهایی اسطورهای و فولکلور است؛ اما اگر بخواهیم برآیندی از همهاش بگیریم، نثر، خیلی خیلی وابسته و ملهم از نثر ابوالفضل بیهقی است. نوعی صلابت و ملاحت و شیرینی در نثر بیهقی هست که ابتدا باید همه جهان بیهقی را بخوانی و درک کنی و بعد عصاره و چکیدۀ بیهقی را بچلانی و سپس آن را بنوشی تا بتوانی بنویسی. در جاهایی از ماخونیک چنین بود؛ قلم را که میگذاشتم، میخواست پرواز کند و برود و از دستم بگریزد. من آن را میگرفتم و به پایین میکشیدم، برای اینکه به سبک وفادار بمانم. میخواستم به شیوهای بین ناتورالیسم و رئالیسم بنویسم؛ اما میدیدم قلم به سمت نوعی ایدهئالیسم پرواز میکند؛ نوعی شاعرانگی که گاه حتی به نوعی سوررئالیسم نزدیک میشد. اگر جان کلام ابوالفضل بیهقی را نوشیده باشی، میبینی که نباید اجازه دهی توسن قلم به هر طرف که خواست بتازد. باید پایینش بیاوری و خیلی آرام نوازشش کنی و به او بگویی که اگر میخواهی بنویسی، روی همین زمین راه برو، اما درخشان گام بردار؛ بخرام و بنویس. درواقع، خرامیدن و نوشتن نثری بود که من در ماخونیک تجربهاش کردم و امیدوارم بهتر ازین شود. من قبلا برای این کار سراغ ادبیات منثور کلاسیک ایران رفتم و حدود چهل کتاب در این زمینه خواندم و 231 جمله ازاین کتابها در جای جای ماخونیک پخش و پراکنده شد. در مورد جملات کوتاهی که در این کتاب آمده، عده ای آن را دیده و لذت بردهاند. گروهی طرفدار این قضیه بودند و گروهی مخالف. عدهای میگفتند به داستان آسیب زده و یکسری هم آن را نفهمیدهاند و گفتهاند ما دلیلش را نفهمیدهایم. واقعیت این است که قهرمان اصلی داستان ماخونیک فردی است که از نوعی روانــ رنجوری رنج میبرد و دچار نوعی بیماری روانی است که کلمات توی سرش موج میخورند و تداعی معانی برایش هر لحظه و هر ثانیه رخ میدهد. این شخص نمیتواند جلوی آشفتگی فکریاش را بگیرد و همه سعیاش را میکند که افکارش را منسجم کند؛ ولی نمیتواند. این قضیه وقتی اتفاق میافتد که فرد تنها میشود و کلمات بر سرش آوار میشوند؛ گویا باران کلمه از آسمان میبارد، زیر پایش کلمه میجوشد؛ اما اول کم و جملات عمومیتر و اجتماعیتر و همگانیتری هست، ولی وقتی این فرد احساس میکند دارد به دنیای عشق ورود پیدا میکند و کشانده میشود، آنجا کلمات بیشتر و آشفتگی ذهنیاش بیشتر و هراسش هم بیشتر میشود و به هیچ عنوان قادر نیست به دنیایی که دارد به آن فکر میکند نظم و سامان بخشد. این بی نظمی که فرد دچارش میشود در قالب کلماتی که بر سرش فرود میآیند و از ادبیات کلاسیک وام گرفته شده، مشخص است. تدبیر من برای نشان دادن وضعیت روانی قهرمان داستان، گنجاندن این کلمات و جملات و عبارتها در بین خاطرهکاویاش بود.
اثر بعدی نویسنده
قهرمان داستان ماخونیک در فضاییست بین مرزهای جنون؛ اما در کاری که دارم مینویسم، قهرمان داستان از استیصال و درماندگی هم گذشته و به دنیای پوچی و بی مایگی رسیده است. انسان ماخونیک در مرز جنون قرار داشت و قهرمان کتاب جدید در خود جنون زندگی میکند. همچنانکه در اواخر دهۀ نود و از 95 به اینطرف همه چیز در ایران به انحراف کشیده شد. موج شبکههای اجتماعی، بیهویتی عظیم و شگرف و تهیمایگی را به ما تحمیل کرد که دارد تعمیق و ژرفا پیدا میکند و این در کتاب جدیدم نمود پیدا میکند. برای این کار از اساطیر مانوی وام گرفتم. از جنگ نور و ظلمت و خدایان و فرشتگان و شیوههایی که در اساطیر مانویت برای نجات انسان اندیشیده شده بود. در این کتاب به این قضیه پرداختم و هم اکنون سطرهای پایانی کتاب را مینویسم. این کتاب از دیدگاه اول شخص روایت میشود. به همان شیوه روایت مدرنیستی داستان. محتوای داستان نیز در محدودهای بین شوش و شوشتر و دزفول اتفاق میافتد؛ در مثلث طلایی و زرخیز تاریخ ایران.
چگونگی چاپ و نشر کتاب
برای چاپ و نشر کتاب با نشرآماره کار کردم. آقای فرهاد نوع پرست ناشر این کتاب، انسانی بسیار محترم و اندیشمند و اهل قلم هستند. ایشان به من اطمینان کردند و اطمینانی که به من کردند، بسیار شیرین بود. من ماخونیک را مثل فرزندم به دست گرفته بودم و از این انتشارات به آن انتشارات میبردم و آنها بنا به هر دلیلی آن را چاپ نکردند؛ ولی آقای نوع پرست مرا پذیرفتند و گفتند اگر کتاب من تأیید شد، آن را چاپ میکنند و چاپ کردند؛ اما متأسفانه به نمایشگاه نرسید و شش ماه انتشار آن به تعویق افتاد. طی این شش ماه دوباره ماخونیک چکش خورد و ویرایش شد و اثر شسته رفتهتری از کار درآمد. خوشحالم با نشر آماره کار کردم و امید دارم این همکاری ادامه پیدا کند.